.هیچ نظری برای این پست ثبت نشده است
در روزهای آخر اسفند
در نیمروز روشن
وقتی بنفشهها را
با برگ و ریشه و پیوند و خاک
در جعبههای کوچک چوبین جای میدهند
جوی هزار زمزمهی درد و انتظار
در سینه میخروشد و بر گونهها روان
ای کاش آدمی
وطناش را همچون بنفشهها
میشد با خود ببرد هر کجا که خواست
در روشنایی باران
در آفتاب پاک
در روزهای آخر اسفند
در نیمروز روشن
وقتی بنفشهها را
با برگ و ریشه و پیوند و خاک
در جعبههای کوچک چوبین جای میدهند
جوی هزار زمزمهی درد و انتظار
در سینه میخروشد و بر گونهها روان
ای کاش آدمی
وطناش را همچون بنفشهها
میشد با خود ببرد هر کجا که خواست
.هیچ نظری برای این پست ثبت نشده است
ارسال نظر