ریتم آهنگ

معرفی کتاب نان سال‌های جوانی

معرفی کتاب نان سال‌های جوانی

معرفی کتاب نان سال‌های جوانی

کتاب نان سال‌های جوانی اثر هاینریش بل و ترجمه محمد اسماعیل‌زاده، شرح زندگی و مشقت‌های مرد جوانی است که در دوران قحطی جنگ زندگی می‌کند و عشقی، زندگی او را تغییر می‌دهد.

درباره کتاب نان سال‌های جوانی

والتر فندریچ، تعمیرکار لباسشویی است، او در روزهای قحطی زمان جنگ زندگی می‌کند. روزگاری که نان، تنها یکی از اقلام سبذ غذایی نیست، بلکه یکی از نیازهای اصلی برای زنده ماندن انسان‌ها است. در دل والتر، آرزوی سیری‌ناپذیر نان شکل گرفته است. او از زندگی‌اش می‌گوید که نشان دهنده‌ی روزهای سخت جنگ و بعد از آن است. زندگی سیاهی که با فقر و خشونت توامان شده و زندگی را به مردم سخت کرده است. اما در همین حال است که زنی وارد زندگی‌اش می‌شود. عشقی که زندگی او را دگرگون می‌کند و  والتر درمی‌یابد این عشق، او را بیشتر از هر نان دیگری، سیر می‌کند.

کتاب نان سال‌های جوانی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

کتاب نان سال‌های جوانی را به علاقه‌مندان به ادبیات داستانی و خواندن آثار بزرگ دنیا پیشنهاد می‌کنیم. اگر آثار دیگر هاینریش بل را خوانده و دوست داشتید، کتاب نان سال‌های جوانی را حتما بخوانید.

درباره‌ی هاینریش بل

هاینریش بل با نام کامل هاینریش تئودور بل در ۲۱ دسامبر ۱۹۱۷ در شهر کلن متولد شد. همزمان با جنگ جهانی دوم به خدمت سربازی درآمد و تا مدت‌ها در جبهه‌های جنگ بود و چندین بار زخمی شد. او برنده‌ی جایزه نوبل ادبی است. بیشتر آثار او به جنگ (به‌خصوص جنگ جهانی دوم) و آثار پس از آن می‌پردازد. آثار او به زبان‌های بسیار از جمله فارسی ترجمه شده‌اند. از میان آثار محبوب او می‌توان به نان سال‌های جوانی، بیلیارد در ساعت نه و نیم، عقاید یک دلقک، سیمای زنی در میان جمع و میراث اشاره کرد.

هاینریش بل در ۱۶ ژوئیهٔ ۱۹۸۵ درگذشت.

بخشی از کتاب نان سال‌های جوانی

روزی که هدویگ آمد، یک روز دوشنبه بود، و در این صبح دوشنبه، پیش از آن‌که خانم صاحب‌خانه، نامهٔ پدرم را از زیرِ در، داخلِ اتاق بفرستد، دوست داشتم مثل گذشته‌ها که هنوز در خوابگاه کارآموزی بودم و اغلب این کار را می‌کردم، پتو را رویِ سرم بکشم. امّا صاحب‌خانه‌ام در راهرو صدا زد: «از خانه برایتان نامه رسیده.» هنگامی که او نامهٔ به سفیدی برف را از زیر در، داخل اتاق غلطاند هنوز سایهٔ خاکستری رنگ در آن گسترده بود. با وحشت، سراسیمه از تخت برخاستم، چون به جای مُهر دایره‌ای شکل ادارهٔ پست، مُهر بیضی شکل پستِ راه‌آهن را تشخیص دادم.

پدرم که از تلگرام متنفر بود، در مدت این هفت سالی که در این شهر تنها زندگی می‌کنم برایم، فقط دو بار چنین نامه‌هایی با مُهر پستِ راه‌آهن فرستاده بود: اولین نامه حاوی خبر مرگ مادر و دومین نامه هم خبر تصادف پدر، زمانی که هر دو پایش شکسته بود و این هم سومین نامه بود؛ آن را باز کردم و وقتی شروع به خواندن نمودم، خیالم راحت شد، پدر نوشته بود: «فراموش نکن که هدویگ، دختر مولر، کسی که تو برایش اتاق تهیه کرده بودی، امروز با قطاری که ساعت ۱۱: ۴۷ دقیقه وارد می‌شود، به آن‌جا می آید. لطف کن و دنبالش برو، حتماً یادت نرود که چند شاخه گل هم برایش بخری، نسبت به او مهربان و خوش‌اخلاق باش. سعی کن بتوانی بفهمی که حال و روز چنین دختری چگونه خواهد بود؛ برای اولین بار تنها به شهر می‌آید، او خیابان و محله‌ای را که در آن زندگی خواهد کرد نمی‌شناسد و برایش بیگانه است. راه‌آهن بزرگ با ازدحام و شلوغی‌اش در حوالی ظهر او را به وحشت خواهد انداخت. تصوّرش را بکن: او با بیست سال سن به شهر می‌آید که معلم شود. افسوس که تو دیگر نمی‌توانی روزهای یکشنبه مرتباً به دیدنم بیایی حیف. از صمیم قلب پدر.»

بعدها اغلب راجع به این فکر می‌کردم که اگر دنبال هدویگ به راه‌آهن نمی‌رفتم, چه می‌شد: وارد یک زندگی دیگر می‌شدم، درست مثل این‌که آدم اشتباهاً سوار قطار دیگری شود. زندگی‌ای که آن وقت‌ها برایم قبل از این‌که هدویگ را بشناسم، کاملاً قابل قبول و قابل تحمل می‌نمود؛ در هرحال وقتی در این باره با خودم فکر می‌کردم، چنین تصور می‌کردم. امّا زندگی‌ای که مانند قطارِ طرف دیگر سکو، پیش رویم قرار داشت، قطاری که چیزی نمانده بود سوار آن شوم؛ این زندگی را اکنون در خواب و خیال می‌بینم و می‌دانم این زندگی که آن زمان به نظرم قابل تحمَل می‌رسید، برایم تبدیل به جهنم می‌گردید؛ خود را می‌بینم که در این زندگی بی‌هدف و سرگردان ایستاده‌ام، می‌بینم که لبخند می‌زنم، حرف زدنم را می‌شنوم، درست مثل کسی که در خواب، تبسم و حرف زدن برادر دوقلویی را که هرگز نداشته است، ببیند یا بشنود؛ برادر دوقلویی که شاید پیش از آن‌که نطفه‌اش از بین برود برای لحظه‌ای کوتاه به وجود آمده بود.

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”