محمدرضا صفدری، نویسندة دو مجموعهداستان کوتاه، دو رمان و دو نمایشنامه است. سنگ و سایه، دومین رمان او، سال ۱۳۹۲ در نشر ققنوس منتشر شده است. عنوان کامل این رمان چنین است: «سنگ و سایه: یک بازی بلند». بازی بنا به ذات خود، پدیدهای از نظر زمانی محدود است. خصلت بازی این است که در زمانی معین و نسبتاً کوتاه پایان پذیرد. «بازی بلند» حکایت از درغلتیدن بازی در ورطة تکرار دارد، بدینترتیب هر بازی مقدمهای میشود بر شروع بازی دیگر؛ این یعنی قرارگرفتنِ همواره در شرایط پیشبازی. نویسنده در مقدمة کتاب بر وجود چنین شرایطی تأکید کرده است: «سنگوسایه گونهای یارکشی پیش از بازی بود که از هر بازیای زیباتر مینمود و کودک میخواست که بازی هرگز آغاز نشود» (ص ۵). پارادوکس داستان از همین مقدمه آغاز میشود؛ کودکی که قصد بازی دارد، مایل به شروع آن نیست و تمایل به حفظ موقعیت، درست در لحظة پیش از آغاز دارد، بنابراین کودک از پیش از شروع بازی در یک بازی دیگر قرار دارد. این به معنای انجماد زمان در بازی است. انجماد زمان، زمان را اسطورهای میسازد.
در رمان سنگوسایه دو شخصیت اصلی در زمینهای از همین انجماد زمان در حال بازی هستند. در این بازی، پیوسته شخصیتهایی از دل تاریخِ زادوبوم شخصیتها به زمان حال فراخوانده میشوند و پس از ماجراهایی باز به تاریخ میپیوندند: بلبلو، کامرد، سرباز و پیرزن. این شیوهای است که شخصیتهای رمان با آن، دنیای حال خود را میسازند و به عبارت دیگر با دنیای خود بازی میکنند. این شیوة برخورد با تاریخ، شیوة برساخت اسطوره است. بازگشت کنشگر به تاریخ، بهگونهای که گویی هیچگاه در زمان حال حضور نداشته است، او را اسطوره میسازد. در اسطوره، گذشتة ابژة اسطورهشونده اهمیت ندارد، چنانکه شخصیتهایی چون بلبلو، کامرد، سرباز و پیرزن نیز گو اینکه پیش از آن وجود نداشتهاند و از همان لحظة حضور در داستان زندگی را آغاز کردهاند. پیشینة ایشان را نه نویسنده توضیح میدهد و نه خواننده چندان شایق به دانستن آن است. اینکه چرا پای سرباز قطع شده یا چرا پیرزن کور است، پیشینهی تاریخی اوست که در زمان اسطورهای فاقد وجه است. «زمان اسطورهای نوعی ازلیت است زیرا زمان اسطورهای رشتهای از لحظات که در پی یکدیگر میآیند نیست، یعنی توالی زمانها نیست بلکه فقط یک زمان است که فینفسه عینی نیست، یعنی توالی زمانها نیست بلکه فقط نسبت به زمانی که در پیش میآید، زمان (یعنی زمان گذشته) میشود» (شلینگ به نقل از کاسیرر، ۱۳۹۰: ۱۸۲). برای شخصیتهای اصلی رمان نیز همین وضعیت برقرار است. آغاز زمان، همان زمان حضورشان در رمان است و اصولاً ساخت زمان از شروع رمان است. هر لحظه از رمان نسبتبه لحظة بعدی زمان گذشته است؛ بدین سان زمان تاریخی در این اثر وجود ندارد. به همین دلیل است که جنگی در گذشتة تاریخی متصور نیست تا پای سرباز در آن قطع شده باشد، آنچه هست، توهم سرباز از جنگ است؛ جنگی که سنگرش کشتی است و ناو هود را که سرباز غرق کرده، همه از توهمات سربازی است که خود محصول توهمات دو شخصیت اصلی رمان است.
خوانش اسطورهای، خوانشی دو سطحی از متن است. داستان در پیشروی خود معناهای جدید برمیسازد. این معنا بهواسطة نشانه یا نشانههایی در متن آشکار میشود. خوانش اسطورهای این نشانه را از معنا تهی میسازد و آن را ملزم میسازد تا بهدنبال کسب معنایی جدید باشد. از منظر نشانهشناسی میتوان گفت اسطوره، نشانه (مجموعهای از دال و مدلول) را تبدیل به یک دال میکند که برای معنامندی به مدلولی دیگر نیاز دارد. این زنجیرة نشانهسازی فراتاریخی است، مبدأ تاریخش را خود تعیین میکند (زمان دلالت نخستین دال بر مدلول) و بلافاصله همان مبدأ را نیز فراموش میکند. مبدأ تاریخ اسطورهای، لحظة حال است. این نوعی فراموشی است که در دل اسطوره قرار دارد و کارکرد اسطوره فراموشی است. اسطوره در مواقعی ظهور مییابد که تاریخ باید به فراموشی سپرده شود؛ تاریخ سهم، تاریخ ویرانگر.
در سنگوسایه فراموشی جاری است. شخصیتهایی که در ذهن «زوزو» و «شولو» ساخته شده، پس از بازی با ایشان نابود میشوند. این نابودی درست در بزنگاهی انجام میپذیرد که شخصیتِ برساختة ذهن میرود تا در دل زمان، وقوع خود را اثبات کند یا به تعبیری تبدیل به یک وجود تاریخی شود؛ وجودی که پس از آن دیگر قابل کتمان نیست. این لحظه، همان بزنگاه فراموشی است و ممانعت از حضور شخصیت ذهنی در تاریخ. این راهی برای وقتگذرانی دو شخصیت اصلی رمان نیست. زوزو و شولو با این شیوه به زندگی خود معنا میبخشند. در حقیقت این روش، استفاده از فرمِ زیستن بهجای معنای زیستن است و این مبنای ساخت اسطوره است: «معنا ارزش خود را از دست میدهد ولی زندگیای را که فرم اسطوره از آن تغذیه میکند، نگه میدارد. معنی برای فرم مانند ذخیرهای بس کمدوام از تاریخ و غنایی فرمانبردار است که میتوان با گونهای تناوب سریع آن را فراخواند و دور کرد» (بارت، ۱۳۸۶: ۴۲). این اشارهای دیگر به همان مفهوم بازی است که پیشتر گفته شد و نویسنده نیز بر آن تأکید دارد: ساختن و ویرانکردن.
ویرانگی محل وقوع داستان اشارهای است متقن به سیر گذرای تاریخ. هر آبادی در گذر تاریخ به ویرانه بدل میشود و این بازی تاریخ است. ویرانگی نقطة تلاقی تاریخ و طبیعت است. در این نقطه است که تضادهای تاریخ، اسطوره و طبیعت از میان میرود: «نقطه اتصالی اسطوره و تاریخ، یا طبیعت و تاریخ، همانا ویرانی و تباهی است» (عمادیان، ۱۳۹۶: ۲۲). در سنگ و سایه، طبیعت در دل خود تاریخی را حمل میکند که در مرز اسطوره متوقف شده و دیگر به پیش نمیرود؛ حتی زمان داستان هم گو اینکه در سر شب ایستاده است. ویرانههای شهر بیانگر تاریخ ویرانی خود نیستند اگرچه گاهی از زمان عمارتشان سخنی به میان آمده است. شخصیتهای فرعی داستان هم بیش از آنکه به سرزمینشان تعلق تاریخی داشته باشند، به طبیعت (ویرانههای شهر) تعلق دارند. سرباز به دژی ویران تعلق دارد که نگهبان آن است و آنچه از نبردهایش تعریف میکند، در بیزمانی محض اتفاق افتاده است. پیرزن نیز از جغرافیای خانهاش میآید با وصف ویرانههای خانه و عادتهایش در درون آن جغرافیای محدود. بدین سان است که تاریخ و طبیعت یکی میشود و نتیجة آن هم سربرافراشتن اسطوره، درست در میانة ویرانی طبیعت و درنتیجه ویرانی تاریخ است.
منابع
بارت، رولان. (۱۳۸۶). اسطوره، امروز. ترجمه شیریندخت دقیقیان، چ چهارم، تهران: هرمس.
صفدری، محمدرضا. (۱۳۹۵). سنگ و سایه. چ دوم، تهران: ققنوس.
عمادیان، بارانه. (۱۳۹۶). تاریخ طبیعی زوال: تأملاتی دربارهی سوژهی ویران. چ سوم، تهران: بیدگل.
کاسیرر، ارنست. (۱۳۹۰). فلسفه صورتهای سمبلیک. ترجمه یدالله موقن، چ سوم، تهران: هرمس.
“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”