در سال ۱۹۲۰، فروید نظریه جدیدی را در کتاب ورای اصل لذت مطرح کرد که کارکردهای ذهن توسط یک تعارض اساسیتر نسبت به اصل لذت تعیین میشوند: تعارض بین غریزه زندگی و غریزه مرگ. سوژه درون ساحت نمادین، درون زبان و دگری بزرگ به دنیا میآید. این دگری بزرگ از سوژه درخواستی دارد. این درخواست توسط زبانآموزیِ که توسط دگری کوچک یعنی مادر، پدر، شوهر و تمام اشخاصی که ما با آنها روبهرو هستیم به ما منتقل میشود. دگری کوچک نیز به همین شکل از ما خواستی دارد. حال زمانی که اصل لذت با این درخواست مغایرت داشته باشد، و سوژه بخواهد به اصل لذتش برسد، به دلیل فشار سوپرایگو ناگهان اصل لذت به اصل رنج تبدیل میشود. و با اصل مرگ در تعارض قرار میگیرد. لیبیدو چارهای جز انتقال این لذت به بیرون ندارد، و به خود سوژه برمیگردد و در نهایت منجر به خود ویرانگری میشود. در این مقاله میخواهیم با نظریه فروید به مضمون و بنمایه رمان مادام بوآری بپردازیم. در ابتدا به شرح نظریه واری اصل لذت فروید میپردازیم. درواقع و بهطور دقیقتر میتوانیم بگوییم اصل لذت/درد.
فروید از رانه مرگ میگوید که از نیازهای زیستشناختی هر جانداری جهت بازگشت به حالت غیرآلی اولیه خودش ناشی میشود. این رانه مرگ با رانه زندگی که لیبیدو بخشی از آن است در تضاد میباشد. وقتی اصل لذت خود را نشان میدهد، یعنی رانه زندگی موفق شده است بر رانه مرگ تسلط پیدا کند. اما زمانی که رانه مرگ غلبه میکند، خودویرانگری اتفاق میافتد. ابتدا تبدیل به اصل رنج میشود و بعد خودآزاری شروع میشود. آنچه که مادام بوآری را به سمت خودکشی سوق میدهد.
در این مقاله سعی شده است با طرح و شرح اصل لذت/درد شخصیت مادام بواری را تحلیل کنیم.
گوستاو فلوبر از نویسندگان بزرگ قرن نوزدهم فرانسه شمرده میشود. تفکر و سبک نگارش او بر جهانبینی نویسندگان بزرگ دیگر تاثیر گذاشت. فلوبر شیفته هنر بود و از نظرش تنها چیزی که متزلزل نمیشود و گول نمیزند، هنر است. مادام بواری شاهکار فلوبر به شمار میرود، هر چند در فرانسه آن را یک رمان تمام عیار خودکشی میدانند. اما پرداخت به اصل خودویرانگری بنمایه کتاب است. این رمان در سال ۱۸۴۷ منتشر شد و در آن زمان بسیاری از آن ایراد گرفتند که این رمان زنان را گمراه میکند. چنان این مخالفتها زیاد بود که سرانجام کارش به دادرسی رسید، اما درنهایت تبرئه شد.
فلوبر در آثارش واقعیت را ترسیم میکند و به کندوکاو حقیت میپردازد. او به تعریف داستان نمینشیند، بلکه داستان را با توصیفاتش ترسیم میکند. ماریو بارگاس یوسا در کتاب عیش مدام مینویسد: «از سوی دیگر، نسل بعدی فلوبر را از آنِ خود میدانست و اگر چه خود فلوبر مایل نبود بر جایگاه رفیعی بنشیند که زولا و دیگر ناتورالیستها خاص او کرده بودند، آن نسل به هر تقدیر او را استاد خود میشمرد.» قدرت دیگر فلوبر در ترسیم شخصیت اما بواری است. او شخصیت را به مخاطب نمیشناساند، بلکه شخصیت اِما در چگونگی روابطش با دیگران و زندگی و زیستش شکل میگیرد. و در همین شکلگیری روابط و شخصیت، تمایل به اصل لذت و کامجویی و تغییر آن به اصل رنج را مشاهده میکنیم.
فروید خطوط کلی «آن سوی اصل لذت» را در ۱۶ ژوئن ۱۹۲۰ به انجمن وین ارائه کرد و کتاب در دسامبر همان سال چاپ شد. او شکهایی در باره اعتبار نظریهاش نیز مطرح کرد. پزشک مخصوص فروید، ماکس شور[۱] نیز معتقد بود نظریههای او ناشی از اضطرابش در ارتباط با مرگ میباشد. در سال ۱۹۱۹ فروید مجبور بود با خودکشی ویکتور تاوسک[۲] (دوست و همدانشگاهیاش) کنار بیاید. و از طرفی دیگر آنتون فون فرآند (حامی مالی روانکاوی) به بیماری سرطان مبتلا شد. و سال ۱۹۲۰ دخترش سوفی نیز به علت ابتلا به آنفولانزای اسپانیایی از دنیا رفت. در نتیجه این اتفاقات و همینطور اضطراب ناشی از جنگ جهانی دوم که سایه مرگ را در ذهن همگان پررنگ کرده بود، او دچار اضطراب برای مرگ خودش شده بود. اما با وجود تمام اینها و همچنین تردیدهای خودش، او تا آخر زندگی خود با صراحت اعلام میکرد که تعارض بین رانههای زندگی و مرگ را همیشه باید در نظر گرفت، و از پذیرفتن استدلالهایی نظیر آنچه در بالا آورده شد (مرگ دخترش و…) در ارائه اندیشه رانه مرگ امتناع کرد. هر چند ارتباط تفسیرها را میپذیرفت.
حال در این مقاله به وضعیت اِما بواری و آنچه که فلوبر در نمایش این مسیر رسیدن به خودویرانگری تلاش کرده است، با تکیه بر نظریه فروید میپردازیم.
مفهوم اصل لذت/درد
فروید مقاله خود را با یادآوری دلایلی که او را به سوی ارائه این اندیشه رهنمون کرد؛ آغاز میکند. برای مثال، «فرآیندهایی مانند گرسنگی یا نیاز جنسی در ذهن انسان مجموعهای از تنشهای فزایندهای بوجود میآورند که پس از آن تخلیهی هیجانی اتفاق میافتاد: افزایش تنش با نالذتی همراه است، در حالیکه تخلیهی هیجانی به لذت منجر میشود. در نتیجه ممکن است ما کاملاً به نحو قابلقبولی این فرآیند ذهنی را بر اساس تغییری که در مقداری انرژی بوجود میآید توضیح دهیم، و همچنین ممکن است این فرضیه را مطرح کنیم که جایی در ذهن یک اصل نظمدهندهای وجود دارد، کارکردی که با این تغییرها هنگام تنش سر و کار دارد، این چیزی است که فروید «اصل لذت» مینامد. هدف نهایی این اصل «اجتناب از نالذتی یا تولید لذت» میباشد. (فرویدخوانی، ژان میشل کویینودوز)
تمایل به ثبات هم از اصل ثبات ناشی میشود که هدفش ثابت نگه داشتن هیجان به دست آمده در روان انسان است. اصل لذت هم تلاش دارد از درد دوری کند و تنش را کم کند. و این اولین اصلیست که انسان از بدود تولد تابع آن است. حتی اصل واقعیت در اثر محیط و تدریجی ایجاد میشود. درواقع زمانی که انسان متوجه میشود تمایلات و هیجانات آنی او برای کسب لذت با هدفهای بزرگتری مغایرت دارد، سعی میکند واقعیت را بپذیرد. اگر تجربه لذتی با اهداف اخلاقی و اجتماعی مغایرت پیدا کند. فشار سوپرایگو چنان میشود، که منجر به بروز اضطراب میشود. اضطرابی که حتی میتواند منجر به تکرار و بازآفرینی مکرر موقعیت ضربهزننده شود. درواقع کارکرد رویا در اینجا به صورت عکس و وارونه انجام میشود.
فروید عنوان میکند: «هر حرکت روانی-جسمانی که از آستانه آگاهی فراتر رود به همان نسبتی با لذت ملازم میشود که در ورای محدوده معینی به ثبات کامل نزدیک شود و به همان نسبت با عدم لذت همراه میشود که در ورای محدود معینی از ثبات کامل منحرف شود؛ در حالی که در میان دو حد، که میتوان آنها را آستانههای کمی لذت و عدم لذت توصیف کرد، حاشیهی معینی از بیاعتنایی حسی وجود دارد.»
ذهن میکوشد تا هیجان را تا حد امکان پایین بیاورد و یا ثابت نگه دارد تا مانع سلطه اصل لذت شود. اینجاست که میبینیم اصل لذت از اصل ثبات منتج میشود. زیرا اگر اینگونه نباشد اصل لذت بر ضد این کارکرد ذهن عمل میکند. اما گرایش ذهنی به سمت ثبات باعث میشود که احساس لذت و غیرلذت در نسبت با یکدیگر قرار گیرد.
بد نیست در این میان به اید، ایگو و سوپرایگو نگاهی داشته باشیم، تا بهتر بتوانیم به درک شخصیت اِما بواری نائل شویم. این سه دسته اصلی خصوصیت شخصیت، در زبان فارسی به ترتیب نهاد، خود و فراخود ترجمه شده است. نهاد یا اید، عبارت است از منشا و منبع تمام انرژیهای غریزی به عبارت دیگر تمام تمایلات خام، کنترلنشده، غیراجتماعی بدون جهت و اولیه انسان است. با رشد کودک و درک این مطلب که او قادر نیست تمام تمایلات خود را ارضا کند، قسمت دوم شخصیت که خود یا ایگو است، برای کنترل خواستهها و تمایلات نهاد به وجود میآید. خود از نهاد نیرو میگیرد، اما شکلگیریش بر اساس تجربههای کودک از محیط است. خود به دنبال جهت دادن به نهاد است و میخواهد آن را کنترل کند. فراخود یا سوپرایگو را میتوان به نوعی همان وجدان در اصطلاح عامش ترجمه کرد. فراخود در اثر درونفکنی معیارهای اجتماعی ایجاد میشود که پس از مدتی خود فرد را برای انجام اعمال درونی راهنمایی میکند. ارتباط میان این سه دسته شخصیت را میسازد.
احساس لذت در مقابل خواست اجتماعی و فرهنگ و زبانی که انسان در آن زاده شده است باعث فشار سوپرایگو میگردد و تبدیل به اصل درد یا نالذتی میشود. از اینرو رنج همواره با آدمی عجین است. برای فرار از فشار سوپرایگو که تلاش دارد رانه را به خود فرد برگرداند. یا به بیرون منتقل کند، خودآزاری شروع میشود. اضطراب تکرار اتفاق ناخوشایند آن انجام عملی و یا خواست و تعهد اجتماعی.
شرایط زندگی مادام بواری
شاِما از قهرمان رمانهای قرن نوزدهم نیست. اما جنبههای قهرمانهای دارد. از آن جهت که قوانین محیط زندگی خود را زیر پا میگذارد و عصیانی دیگر، از جنسی دیگر که در رمان قرن نوزدهم متداول نبود انجام میدهد. اِما در زنجیر جامعه است. جامعه را زندانی برای رویاها و امیالش میداند. این رنج کشیدن و در زندان بود به آن علت است که لذت نمیبرد. و اصل لذت را در آزادی و روابطی میداند که جامعه آن را منع میکند. بلندپروازیهای او مغایرت کامل با ارزشها و اصول اخلاقی جامعه زمان خود دارد. او نمیخواهد لذات جسمانی را نادیده بگیرد بهخاطر زندگی جاودان. و تمایلی به سرکوب آنها ندارد. شوهرش، شارل نمیتواند خواستههای او را ارضا کند. حتی از نیازهای او خبر ندارد. او در پی هیجان بخشیدن به زندگیش است. از یکنواختی بیزار است. و دنبال رویاهای خود است. نیاز به شناختن مکانهای جدید و آدمهای جدید و تجربه کردن تمام چیزهای دلپذیر در وجود او شعله دارد. برایش زندگی جاودان و حیاتی دیگر معنا ندارد و ترجیح میدهد همین حالا و همین جایی که هست زندگی به تمام معنا برایش تحقق پیدا کند. اِما بواری شخصیتی غرق در رویا است. او تا مدتها بعد از مهمانی جشنی که با شارل میرود میتواند جزییات مهمانی را در ذهنش تصور کند و رویای زندگی افراد طبقه بالای جامعه را در ذهنش بپروراند.
هر چند که شخصیتهای رمان مادام بواری بورژوا هستند، اِما بواری در این میان بورژوازیاش در وضعیت ذهن است نه جیب. او نمیخواهد و نمیتواند برای یکی شدن با زندگی جمعی، غرایزش را سرکوب کند و خودش را محدود کند. او مظهر انسانیست که تمام مذاهب و ایدئولوژیهای زمانه خود را طرد میکند.
فلوبر مادام بواری را با دقت در جزییات و زندگی گذشتهاش ترسیم میکند. گذشتهای که در صومعه و خانهای روستایی و کسلکننده طی شده. ازدواجش برای او آن زندگی پرهیجان و رویای را به ارمغان نیاورده است. هرچند که شارل عشق فراوانی به او دارد. این سردی همیشگی زندگی اِما، بحران زندگی اوست. او که کودکیاش در صومعه و با خواندن قصههای عاشقانه گذشته است و به همین علت انتظار دارد که همسرش حضوری کاملاً جنسی و فکری پر از هیجان داشته باشد. اما زندگی با شارل برای او ایجاد ملال میکند. از آنچه در آن قصهها خوانده چیزی نصیبش نمیشود. و درنتیجه حتی برای ساخت مردی در رویایش با اغراق مواجه است. او میخواهد در این شرایط آنیموس خود را داشته باشد. حال که نیست تمایلات و نارضایتیاش را با ولخرجی و بیاهمیتی به زندگی و فرزندش جبران میکند. معشوقهایش نیز هیچیک از آن شور و هیجان بهره نبردهاند. بلکه اِما فقط سعی دارد با آنها به آنچه میخواهد دست یابد. و درگیر سرخوشیهای موقت و کوچک میشود.
زندگی و زیست محیطی مادام از او درخواست دارد که به اصول اخلاقی و خانوادگی متعهد باشد. این دگری بزرگ که جامعه نام دارد، بنا بر اصل زندگی جمعی و تعاریف یکسری اخلاقیات محدود به زمان خود، نیاز دارد که تمامی انسانها درون این جامعه از مرکزیت و خواست مرکزیت پیروی کنند. مادام نیز بنابر اصل لذت نیاز به ارضای تمایلات خود دارد. او حتی با عشق و وابستگی به معشوق سعی دارد تا اصل لذت را ثبات برساند. ترک شدن او را از آن لذت محروم میکند و باعث تجربه نالذتی یا درد میشود. سایه و فشار تعهدات اجتماعی او را دچار رنج میکند. و درنهایت منجر به خودکشی او میشود. در مضمون اثر فلوبر در چند جا ما را با رانه مرگ مواجه میکند. اِما بواری شخصی نیست که دنبال فلسفهای برای مرگ و خودکشیاش بگردیم. بلکه این میل به مرگ بنا بر نظریه فروید مثل هر انسانی از بدو تولد با او آغاز شده است. آنچه او را به سمت خودکشی سوق میدهد، مضمونیست که بخشی از آن میشود. او در لحظه ورود به خانه شارل، دستهگل عروسی الوییز را میبیند که بعد از مرگش همچنان آنجا باقی مانده است، یاد دستهگل خود میافتد و مرگاندیشی به سراغش میآید. دومین بار زمانیست که نامه معشوقش، رودولف را دریافت میکند که او را ترک کرده است. آنگاه دیدن آرسنیک در مغازه آقای اومه. و بعد دیدن تئاتر اپرایی که در کنار شوهر و معشوق جدید میبیند. این اندیدشیدن به مرگ و سوق پیدا کردن به سمت خودکشی از فلسفه مرگاندیشی نمیآید. بلکه استیصالیست که از فشار خواست جامعه دچار آن شده است. درگیری که بین لذت بردن و تعهد و ناپایداری لذت دچارش میشود. از این رو است که فلوبر با دقت در توصیف کردن مادام باعث میشود مخاطب حس بدی به خیانت او نداشته باشد. ما با زنی غمگین روبهرو هستیم که شوهری خوشقلب و بیلیاقت دارد و دورش را معشوقهایی گرفتهاند که خودخواه و کسلکننده هستند. وجود اِما با آن چهره زیبایش براش شوهرش شارل به ثبات رسیدن اصل لذت در ذهنش است. او از داشتن اِما لذت میبرد و مجذوب چهره همسرش است. شارل که با توصیف فلوبر درمورد کارش و احساس مسئولیتش به ما شناسانده میشود. فردیست که ترس از دست دادن دارد. چه در قبال بیمارانش که قدرت ریسک را از او میگیرد، چه در قبال احساس مسئولیتی که در برابر اِما دارد. خوشبختی شارل به حضور و بودن مادام بستگی دارد. حتی تا زمان مرگش هم سرشار از عشق است. برعکس او، مادام عشق را در شور و سرمستی میبیند. او عشق را تنها شامل یک شخص نمیداند. او به آنچه دیگری از شور و اشتیاق در درونش برمیانگیزد توجه میکند. شخص دیگر برای او وجود ندارد. بلکه آنچه در تخیلش رخ میداد مهم بود. آیا دچار تکانهای هیجانانگیز میشود؟ او خود را به عشق ورزیدن مجبور میکند، بدون آنکه عاشق دیگری باشد. او به دیده تحقیر به شارل نگاه میکند. رودولف آدمی دروغگو و دورو است. منفعل بودن لئون را تحقیر میکند. در ذهنش آنکه از دیگری ساخته است درواقع همان آنیموس درون خودش است. کسی که شور و سرمستیاش با اِما یکی است. و در هیچکدام از این مردها و معشوقها تجلی پیدا نکرده است. پس میماند عشق ورزیدن که از آن لذت ببرد. ازدواجش، زندگیاش و جامعهای که در آن زندگی میکند، همه و همه برای او خستهکننده است. هربار که تلاش میکند که به زندگی رویاییاش برسد و هیجان را وارد کند دوباره به همان زندگی قبلی برمیگردد. او که هرگز مردی را که در رویا میبیند به دست نمیآورد، کمکم حتی برای رسیدن به آنچه میخواهد هیچ مردی نمیتواند کمکش کند. تمام اینها موجب سرخوردگی و در نهایت تصمیم به خودکشی میشوند. بیآنکه اندیشهای مبنی بر مرگاندیشی معنایی که در خدمت زندگیست وجود داشته باشد. رفتارهای مادام نظیر پول خرج کردنهای بیهوده و بدون فکر، بالا آوردن قرض از نمونه رفتارهای خودتخریبی است. بدون آنکه موقعیت و نوع زندگی خود را درک کند، به دنبال ارضای احساس درونیست که به وسیله رویاها ارضا شده است و در پی رسیدن به لذتیست که آن نوع زندگی رویایی به او میدهد، اما درنهایت مدام موجب آزار رساندن به خودش است.
رخدادهای ذهنی تلاش دارند تا با اصل لذت تنظیم شوند. موجود زنده در جستوجوی محرکهایی است که به او احساس لذت میدهند و از محرکهایی که برای او درد و رنج ایجاد میکنند، دوری میکند. ِاما نیز به دنبال همین اصل است و میخواهد از زندگی کسلکننده زناشویی خود که موجب نارحتی و رنجش است فاصله بگیرد. او به دنبال یافتن عشق واقعی است ولی به نتیحه نمیرسد. و هر بار به همان نقطه امن زندگی خود بازمیگردد. اما دوباره با دیدن مردی دیگر به همان خواهش لذت میافتد. اینجا بد نیست اشارهای داشته باشیم بر نظریه فروید درباره عشق. او معتقد بود در همه روابط عاطفی و عشقی انسانها غریزه پرخاشگری وجود دارد به جز عشق مادر به فرزند پسر. همچنین در بحث غریزه زندگی، تاکید بسیار بر میل جنسی داشت. و در غریزه مرگ، میل به سمت آرامش جسمانی و استراحت وجود دارد. در این بین پرخاشگری در غریزه مرگ بسیار مهم است. فروید معتقد بود: وقتی که پرخاشگری بر خود تمرکز دارد، به شکل انتقاد از خود ظاهر میشود. و به سمت میل به افسردگی و خودکشی میرود. در صحنهای که اِما به تماشای تئاتر میرود و به قیاس میپردازد، خود را در جای نقش میبیند، درواقع در حال انتقاد کردن به خود است. در نمایش قتل اتفاق میافتد. پرخاشگری زمانی که بر دیگران تمرکز دارد به شکل خشم و اهانت و تعصب و انتقام و قتل و… ظاهر میشود. در اِما بواری این پرخاشگری به سمت خود او تمرکز دارد. درنتیجه استیصال و افسردگی رخ میدهد. هر قدر این احساس منجر به لذت رنج خوشایند میشود.
این را نباید از ذهن دور نگه داشت که فروید از اصل لذت و اصل واقعیت صحبت میکند. و نه از سلطه آن. او در مقاله ورای اصل لذت میگوید: «باید متذکر شد که اگر بهطور دقیق سخن بگوییم که صحیح نیست در جریان فرآیندهای ذهنی از سلطه اصل لذت سخن گفت. اگر چنان سلطهای وجود میداشت اکثریت عظیم فرآیندهای ذهنی ما میبایست با لذت همراه میشد یا به لذت میانجامید. در حالی که تجربه عام بهطور مطلق با چنان نتیجهگیری تضاد دارد. بنابراین حداکثر چیزی که میتوان گفت این است که در ذهن گرایشی قوی به سوی اصل لذت وجود دارد، اما وضعیتها یا نیروهای معین دیگری با این گرایش در تضادند؛ بنابراین نتیجه نهایی همواره نمیتواند با گرایش به سوی اصل لذت هماهنگ باشد.»
اما همین رفتن به سمت لذت باعث میشود، ما از رنج دور شویم و یا حداقل درد کمتری تحمل کنیم. این جابهجایی انگیزشی برای رانه زندگی است. اما زمانی که در تضاد با تعهدات اخلاقی و انسانی زندگی جمعی قرار میگیرد، موجب فشار سوپرایگو بر انسان میشود. فعالیت روانی نهاد بر پایه این است که خودش را از هرچه دردآور است، کنار میکشد و به سمت هرچه لذتبخش است کشیده میشود. دور شدن اِما از زندگی زناشویی و کشیده شدن به سمت یک زندگی که ایجاد هیجان میکند. عشقهای پنهانی و ممنوع و خود را در خطر مالی انداختن. ولخرجیهایی که سبب حس خوب و خوشایند میشود. فروید در اینجا از اصل واقعیت صحبت میکند. این اصل با اصل لذت در تضاد نیست، بلکه برای رسیدن به لذت کوتاهترین و سادهترین راه را انتخاب نمیکند. و همینطور در کنار رسیدن به لذت، اخلاقیات و قوانین را نیز در نظر میگیرد.
فروید این انرژی که در رانه زندگی ما را به سمت لذت بردن و دور شدن از رنج میکشاند، لیبیدو مینامد. لیبیدو در هر مرحله از زندگی بر سوژهای در جهت ارضای آن متمرکز است که فروید به صورت مراحل رشد روانی-جنسی توضیح داده است. در هر مرحله اگر انرژی لیبیدویی تخلیه شود، فرد ارضا شده و با موفقیت وارد مرحله بعدی میشود. و عدم ارضا شدن لیبیدو، باعث میشود فرد در آن مرحله متوقف شود. یعنی در آرزوی به دست آوردن آن مرحله بماند.
گفتیم سوپرایگو در پی رعایت اخلاقیات و قوانین است. و آنها را به صورت فشاری بر فرد وارد میکند. مادام بواری در زیر فشار سوپرایگو له میشود. دچار یاس و استیصال میشود. خشم و نارحتی و خفقان وجودش را فرا میگیرد و این خشم کاملاً خود او را نشانه میگیرد. درنتیجه سعی در تخریب خود میکند. هربار تلاش میکند تا بیشتر به این رنج و درد فرو برود. آنچه مادام برای رسیدن به لذت انجام میدهد، در تضاد با جامعهایست که در آن زندگی میکند. تعهداتی که در زمانهاش وجود دارد. نگاه بد و وحشتناک جامعه به این نوع زندگی. و دینی که لذت را نکوهش میکند. همه اینها باعث خودکشی اِما میشود. ولی باعث نمیشود که بخواهد از رفتن به سمت لذت امتناع کند. او فقط در رسیدن به اصل ثبات دچار ناکامی میشود. و نمیتواند لذت را در ذهنش ثابت نگه دارد. زیرا که رسیدن به لذتیست که وابسته به حضور فرد دیگری است. دگری که در ذهن اِما وجود دارد با دگری که در واقعیت میبیند متفاوت است.
نگاهی به داستان رمان
شارل با حمایت مادرش پزشکی میخواند و برای انجام خدمت به روستایی در فرانسه عازم میشود. در آنجا با زن بیوه و ثروتمندی توسط مادرش آشنا شده و با او به خاطر مال و اموال زن ازدواج میکند ولی کمی بعد زن بیوه میمیرد. مادام بواری دختر یک پیرمرد است که به علت شکستگی پای پدرش با شارل بواری آشنا میشود. در این رفتوآمدها این دو با هم ازدواج میکنند و پس از مدتی برای شرکت در مراسمی در پاریس به مهمانی میروند. در آن مهمانی اِما عاشق مردی میشود که با او رقصیده بود. پس از جدایی از مهمانی دچار افسردگی میشود، و شارل برای بهبود همسرش به روستایی دیگر مهاجرت میکند و در این میان صاحب فرزند دختری میشوند. پس از مهاجرت به روآن خانواده بواری با اشخاص زیادی آشنا میشوند که تاثیرگذارترین آنها داروسازی بود که رابطهای تنگاتنگ با این خانواده داشت. مادام بواری در رویاهای خود مدام به دنبال عشق واقعی، زندگی تجملاتی و رویاهای دستنیافتنی بود. در این میان با رودولف آشنا میشود و روابط عاشقانهای با او برقرار میکند. پس از آنکه رودولف او را ترک میکند دوباره بیمار میشود. اما پس از بهبودی با شخص دیگری به نام لئون آشنا میشود. این عشق تمام زندگیاش را بهم میریزد و احساس میکند تمام عمرش با شارل به هدر رفته است. در این عشقبازی زیر قرضهای سنگین میرود و باعث حراج زندگیاش میشود. لئون نیز کمکم به او دلسرد میشود. معشوقهایش برای تسویه بدیها به او کمکی نمیکنند. در نتیجه با آرسنیک خودکشی میکند.
داستان مادام بواری با جامعه سنتی فرانسه آن زمان همخوانی نداشت. زمانی که داستان در مجله فرانسوی «لاریوو» چاپ میشود، مجله در ابتدا تهدید به تعطیلی شده و در نهایت مجله از چاپ این داستان خودداری مینماید و فلوبر آن را دو سال بعد، یعنی در سال ۱۸۵۷ در دو جلد منتشر کرد.
در مادام بواری، با اینکه شخصیت اصلی داستان، اِما است، اما رمان با کودکی شارل بواری آغاز میشود و در انتها نیز با مرگ او تمام میشود. پرداختن به شارل، برای نشان دادن اِما است. در ابتدا ما با توصیف شخصیت شارل و گذشته او روبهرو میشویم و مادام را بعد از ازدواج با شارل میشناسیم. اولین گره داستانی شروع نارضایتی اِما از زندگی مشترکش است و گرههای بعدی با یک روند یکنواخت ایجاد میشود. تکرار این بحرانها بر جذابیت داستان میافزاید.
با توجه به آنچه تا کنون گفتیم، رمان مادام بواری را میتوان با نگاهی روانکاوانه خواند. در کنار اصل لذت میتوان از وجود دگری نیز سخن گفت. مادام بواری شاهکار فلوبر است. و یک رمان تمام عیار نه درمورد خودکشی و رسوایی و بیاخلاقی بلکه درباره انسان است. انسانی که هر لحظه با واقعیات زندگی سروکار دارد و برای رسیدن به نقطه اشتراک رویای ذهنی و واقعیت زندگی باید تلاش کند. انسانی که همواره بین درگیری اید و ایگو و سوپرایگو است. اینگونه است که اصل لذت هم میتواند ما را به اهدافمان نزدیک کند و هم به تخریبمان کمک کند.
“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”