ریتم آهنگ

قصه، اسطوره، نویسنده

قصه، اسطوره، نویسنده

قصه، زیرساخت نهانی اسطوره است. اسطوره، سراست و قصه، تن. اسطوره، قدرت و قصه، مقاومت. اسطوره، دلپذیر و قصه، شیطنت آمیز. اسطوره، ساختار و قصه، جریان. اسطوره، پادشاه و قصه، دلقک دربار. اسطوره، مقدس و قصه، کفرآمیز. اسطوره، پدر و قصه، فرزند (گرچه فرزند، مثل همیشه، پدرِ پدر است). اسطوره، تراژیک و قصه، کمیک. اسطوره، خیال پردازیِ جمعی (همان “خیال پردازی نوع بشر ” به تعبیر فروید) است و قصه بیشتر، درباره زندگی فرد هنگام بیداری که در آن جانوران سخن   می گویند، جادو فراوان است و انتقام، شیرین. اسطوره در مکان هاییِ بسته که در آن ها  نبردهایی رخ می دهد، می زید و قصه، مانند بسیاری از قهرمانانش، آواره ای خانه به دوش و به ندرت، اهل نبرد است.  ” قصه های اقوام، صاحب ندارد”۱ هدف اسطوره، معرفی واقعیت به جوانان است حال آن که قصه، جانشین سنت شکن “واقعیت”  رسمی،  محسوب می شود. با وجود این، هر دو به شدت محافظه کار، خیال پرورانی به غایت خام اندیش و گریزان از واقعیت هستند. در اسطوره، “چه می شد اگر” و مشی فکری، حقیقت است و در قصه که خاکی تر است، سخره ی مردم پسندانه ی تخیل. با این حال، قصه نیز زیر نگین مشی فکری  ظریف تر و در عین حال، سرسختانه تری است. امری که گاه نوع ادبی (genre) نام می گیرد، انگاره، امور آن گونه که هستند. اسطوره ما را احاطه   می کند. قصه نیز. این دو، مانند نویسنده، در حیطه ی “صنعت آگاهی” به سر می برند.
بخش عمده ی این صنعت به خواب و  ناز پرورده کردن ناخودآگاه، اختصاص یافته است. دستیابی به آگاهی، کوششی سترگ می طلبد و بنابر این، پیش از این که با آرامش خاطر بسیار، دوباره در خلسه ای بی فکرانه، فرو رویم، تنها می توانیم آن را برای دوره هایی محدود، حفظ کنیم. قصه، قصه هایی حماسی درباره ی  این کوشش می آفریند، اسطوره، خلسه را پاس می دارد. بقای صنعت آگاهی، مانند هر صنعت دیگر، منوط است به کسب سود. خلسه نیز سود آورتر از آگاهی حقیقی ای است که این صنایع، به ظاهر، از آن پشتیبانی می کنند و بنابراین، با وجدان راحت، به طور عمده، داروهای خواب آور را به فروش می رسانند. ظهور آگاهی کامل، چنان نادر و دشوار است که اغلب خرق عادت، پنداشته می شود و خواب، (وضعیت نخستینمان در باغ بهشت) حالت “طبیعی” اغواگر. ادیسه، قهرمان قصه ی پرماجرا، در برابر نغمه های اغواگر خواب سرخوشانه که زنان خوش صدای افسانه ای سر داده بودند، ایستادگی کرد و  سر در پی آگاهی بی خوابانه نهاد (با وجود این، او را به دکل کشتی بستند و تازیانه زدند) ولی بیشتر انسان ها چنین نمی کنند. بیش از حد، دشوار است؛ بیش از حد، آزار می دهد. در عوض، می توان پای تلویزیون نشست و برنامه های پربیننده را تماشا کرد، به سینما رفت یا مسابقه ای نگاه کرد. بهتر است اصلا چیزی نخواند آن هم از نویسنده جماعت    که …
همان طور که داستان پیش می رود، قصه یا همان یکی بود یکی نبود، به ماجراها، یکی پس از دیگری، یورش می برد؛ اسطوره (از همان طایفه)، در خانه می ماند و حکم می راند. نویسنده نیز، مانند قصه، به ماجراها یورش می برد و پنداری یکی از شخصیت های قصه ی  قصه است که در راه، به آن بر می خورد. گاه با هم گلاویز می شوند. گاه با هم به شادخواری و میگساری می نشینند. هر چند، نویسنده همواره با نگرانی، مراقب است زیرا قصه، ولدالزنای حقه باز بی وجدانی است که می تواند انسان را از پشت سر بگیرد و بی آن که ملتفت شود، هوش از سرش برباید. بد است ولی هنگامی که اسطوره، خصم باشد، وضع از این هم بدتر می شود. نویسنده می داند فریب قصه را خوردن آن قدرها بد نیست که در چنگال آهنین اسطوره افتادن. قصه، اغلب، به ریشمان می خندد و می گذارد پی کارمان برویم؛ اسطوره، سبعانه تر، خشک تر و     سرسخت تر است. قصه، فرد را روانه ی جاده می کند (حتی اگر همیشه همان جاده باشد)؛ عمارت مجلل اسطوره، به رغم تمام ظرافت وسوسه انگیز اتاق ها و راهروهای مجهز، پرده های کشیده، درهای قفل و  اتاق زیر شیروانی ای  سرشار از دهشت هم دارد که همیشه نمی توان از آن اجتناب کرد.
نویسنده، سارقی حرفه ای، به زور و بی شرمانه، به عمارت مجلل اسطوره، پا می گذارد. او با پذیرش این خطر که گم شود و دیگر هرگز بیرون نیاید و نیز این خطر بزرگتر که جا خوش کند و از یادش برود به چه عللی وارد شده است – همان طور که بسیاری چنین می کنند-  دست به این کار می زند. عللی از این قبیل: اندکی تجدید دکوراسیون  خلاقانه، تابش باریکه ای از نور، دوباره از گوشت و پوست شدن تندیس ها، لطیفه را چون نیزه ای در قلب اسطوره که به خون آشام می ماند، فرو کردن. آری، اما بیش از این: اگر از دستش بر بیاید تمام خانه را پایین بیاورد(پی هایش تخیلی است!نویسنده این را می داند!). بدین ترتیب، نویسنده نیز خیالبافی خام اندیش است که از واقعیت  می پرهیزد. چنین است خود فریبی های لازم برای تمام طی      طریق های رمانتیک. سودای نویسنده نیز استثنایی بر این خودفریبی ها  نیست زیرا اسطوره، امری سهل به شمار نمی رود و تا جایی  که حافظه یاری می کند، همیشه در همین حول و حوش بوده است. بر عکس، نویسنده،  چند صباحی  پرارزش  را بیشتر در اختیار ندارد. فقط کار را آغاز می کند و…
طرفه آن که قصه این جاست: خادم غیر قابل اطمینان اسطوره، گاه دلیل راه مهمانان و کسی که اسباب رهایی ازملال و نیم نگاه های گاه به گاهِ از بالا به پایین را فراهم می آورد. اسطوره، خداوندگار این قلمرو است و قصه، بسیار مقید و عبوس، لباس ژنده از تن در آورده و جامه ی متحدالشکل پوشیده و اصرار خداوندگار بر آداب دانی و نزاکت، صدایش را بریده است. در عین حال، قصه، هنوز هم می تواند پنهانی قالی ها یا       تخته های کف اتاق را بلند کند تا بقایای مدفون  صحنه ی محقر اولیه ی بیرون عمارت را آشکار سازد یا این که با آروغی پر باد و صدا یا با ضربه ی ملایم انگشت پا،عظمت اتاق را به سخره بگیرد. قصه با سر تکان     دادن های خاموش، راه های خروج را نیز نشان می دهد؛ کاری که حتی  وقتی این راه ها، تنها نقاشی های  القا کننده ی توهم واقعیت باشد، مفید است (عجب شیادی است این قصه). قصه، هیچ نباشد، با نشان دادن    هدف ها، نویسنده را درجنب و جوش مدام نگاه می دارد. جنب و جوش و حرکت مدام، این همان سخن ادیسه است.گوش هایتان را بگیرید و دایم به پیش بروید.
نویسنده، گاه، خسته از این هنر نمایی های سرشار ازخفقان، می گریزد تا با مردم کوچه و بازار در آمیزد و همان هوایی را استنشاق کند که همگان و پشت سر را که نگاه می کند، عمارت مجلل اسطوره را می بیند که به رغم ویران گری ها و چپاول گری های قهرمانانه ی او، هنوز مثل گذشته، پر هیبت و استوار، ایستاده  و به ظاهر، تغییری نکرده است. هوم. یعنی حالا می شود کمی به چپ کج شود؟ آیا این پنجره  شکسته است؟ نه، شاید فقط با فروافتادن سایه ها چنین به نظر می رسد. قصه ی ژنده پوش،دوباره، سر می رسد و مثل ایام قدیم، دوستانه سر شاخ می شوند. همان طور که قصه، نویسنده را به زمین دوخته است، در واکنش به سیمای دلسرد او، نقل قهرمانانی را می گوید که با وجود موانع غلبه ناپذیر،  اژدهایان را سر زدند و شاهزاده خانم ها و تاج و تخت پادشاهی کشورها را از آن خویش ساختند. نویسنده می داند که در هر یک از این داستان ها، قهرمان، شکست خورده است اما قصه که موجودی اخلاق مدار است این را نمی گوید: تو دلقک هستی. کاری که      می کنی این است که خودت را به زمین می کوبی، بعد بلند می شوی و دوباره همین کار را می کنی. قصه، قصه ی خنیاگر دوره گرد را هم می گوید؛ خنیاگری که تنها شنوندگانش حیواناتی بودند که می خواستند او را یک لقمه ی چپ کنند ولی نغمه اش آن ها را از این کار بازمی داشت. البته، عاقبت، وقتی  دیگر نواهای تازه نداشت، طعمه شان شد ولی در همین حال…
صنعت آگاهی به عمارت مجلل اسطوره، به خوبی، می رسد و جاده ای که قصه در آن روانه ی سفر می شود، تعمیر می کند. وقتی هم دردسر نداشته باشد، با نویسنده کنار می آید و ترجیح می دهد او را به حاشیه براند تا این که روانه ی چوبه ی دارش کند (البته همیشه هم نه). این صنعت خوب می داند که یک نسل بعد، کج خلقی نویسنده، به خوراک خودش، نوشته ی  روی تی شرت ها، نقل کلاس های درس و مرثیه هایی تلخ درباره ی همو که از این مرثیه ها بهره می برد، بدل می شود. بدین ترتیب، قهرمانی های نویسنده، به رغم تمام اهداف سترگش، تا حد زیادی، در زمانه ی او، مورد غفلت قرار می گیرد و به جایی نمی رسد. مگر طنز. موهبت طنز که از اسطوره دریغ شده و ازقصه هم یک سر و گردن بالاتر است، نصیب و بهره ی نویسنده است.
پی نوشت:
۱- مثلِ مشهورِ در اصل یونانی درباره ی قصه های اقوام (فولکلور) (توضیح نویسنده به مترجم).

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”