ریتم آهنگ

حکایت تله موش از کلیله ودمنه

حکایت تله موش از کلیله ودمنه

مجموعهشهر حکایت


 

 

حکایت آموزنده تله موش

 

موشی از شکاف دیوار کشاورز و همسرش را دید که بسته‌ای را باز می‌کردند. فهمید که محتوی جعبه چیزی نیست مگر تله موش، ترس وجودش را فرا گرفت. به سمت حیاط مزرعه که می‌رفت، جار زد: تله موش تو خانه است. تا به همه اخطار بدهد.



مرغک قدقد کرد و پنجه‌ای به زمین کشید. سرش را بلند کرد و گفت: بیچاره، این تویی که باید نگران باشی، این قضیه هیچ ربطی به من ندارد، من که توی تله نمی‌افتم. موش رو به خوک کرد و گفت: تله موش تو خانه است. خوک از سر همدردی گفت: واقعاً متأسفم . اما کاری به جز دعا از دست من بر نمی‌آید. مطمئن باشید که در دعاهام شما را فراموش نخواهم کرد.



موش سراغ گاو رفت و او در پاسخ گفت: به نظرت خطری من را تهدید می‌کند؟



موش سرافکنده و غمگین به خانه برگشت تا یکه و تنها با تله موش کشاورز روبرو شود. همان شب صدایی در خانه به گوش رسید، مثل صدای تله موشی که طعمه‌ای در آن افتاده باشد. همسر کشاورز با عجله بیرون دوید تا ببیند چه چیزی به تله افتاده است؟ اتاق تاریک بود و اوندید چه چیزی به تله افتاده، از قضا ماری سمی بود که دمش لای تله گیر کرده بود. مار همسر کشاورز را گزید.

 

 کشاورز بی‌درنگ او را به بیمارستان رساند. وقتی به خانه برگشت تب داشت. خوب همه می‌دانند که دوای تب سوپ جوجه تازه است.



از این رو کشاورز چاقویش را برداشت و به حیاط رفت تا اصلی ترین ماده‌ی سوپ را تهیه کند. بیماری همسرش بهبود نیافت. به همین علت دوستان و همسایه‌ها مدام به عیادت او می‌آمدند. کشاورز برای تهیه غذای آنها خوک را هم کشت.

 


همسر کشاورز مرد. افراد بسیاری برای مراسم خاکسپاری او آمدند. کشاورز برای تدارک غذای آنها گاو را هم سر برید.



پس به یاد داشته باش که وقتی چیزی ضعیف‌ترین ما را تهدید می‌کند، همه‌ی ما در خطریم.

2- حکایت موش وگربه

موش و گربه در حفره اى كه زير درختى تشكيل شده بود، گربه اى زندگى مى كرد. نزديك لانه ى گربه، در يك سوراخ، موشى هم لانه داشت. شكارچى ها هميشه آن دور و برها پيدا مى شدند و حيوانات وحشى و پرندگان زيادى را شــكار مى كردند. روزى از روزها، يكى از شــكارچى ها، تله ى خود را درســت نزديك لانه ى گربه قرار داد و رفت. گربه كه گرسنه اش شده بود و دنبال غذا مى گشــت، از لانه خارج شــد. امــا بلافاصله در تله ى شكارچى افتاد. چند لحظه بعد، موش هم از سوراخ خود بيرون آمد. او مى خواست آبى و هوايى بخورد و ســرحال بيايد. اما چون مى ترسيد با گربه روبه رو شــود، روى نوك پاهايش شروع به راه رفتن كرد و درست همين موقع بود كه متوجه شد گربه، در تور شكارچى ها گرفتار شده است. او خيلى خوش حال شد. بالاخره هرچه بود، دشمنش را در تله مى ديد. راه رفتنش را عــادى كــرد و از خوش حالى قند تــوى دلش آب شــد. ولى به يكباره شــادى اش نصــف كاره ماند. چرا كه راسويى دنبالش افتــاده بود و مى خواست او را بگيرد. در حال فكر كردن براى فرار از دست راسو بود كه متوجه شد جغد روى درخت، خيز برداشته تا به طرفش پرواز كند و همين حالاســت كه با چنگال هايش ضربه اى به سرش بزند و او را به هوا بلند كند. ً با اين اوصاف، اصلا حال و روز خوشى نداشت. نمى دانست چه كند! ميان سه خطر گرفتار شده بود: پاييده شدن توسط راسو از پشت سرش، در شرف حمله قرار گرفتن از طرف جغد روى درخت و در پيش رو بودن ً گربه؛ هر چند فعلا در تور اسير بود. با خود گفت: «چقدر بد شد. تمام دور و برم گرفتارى است. ولى نبايد بترسم. بايد عاقلانه رفتار كنم و از اين وضعيت فرار كنم. فقط عاقلان هستند كه بدون اين كه خودشان را ببازند، خطرها را پشت سر مى گذارند. فكر مى كنم در وضعيت فعلى، بهترين تصميم دوســتى با گربه است. الان او هم مانند من گرفتار است. بايد كارى كنم كه او قبول كند من با او صميمى هستم، دروغ نمى گويم و نمى خواهم فريبش دهم. اين جورى شايد هردوتايمان از بدبختى رها شويمموش هم چنان كه داشت با خودش فكر مى كرد، به گربه ى گرفتار نزديك شد و حال و احوال او را پرسيد. گربه جواب داد: «مى بينى كه! اين حال و احوال مگر توصيفى هم دارد؟! حال و احوالم همان طور است كههميشه مى خواستى: بدبخت و گرفتار. خوش حال باش، خوش حالموش، حرف گربه را قطع كرد و گفت: «من هم وضعيتى مثل تو دارم. الان، درست همان قدر كه به دنبال خارج كردن خودم از گرفتارى هستم، مى خواهم تو را هم نجات دهم. باور كن راست مى گويم و قصد ندارم گولت بزنم. راسو، از پشت سرم و جغد، از بالا دارند تعقيبم مى كنند. مى دانى كه هر دو، علاوه بر من، دشمن تو هم هستند. براى اين كه از ايــن مهلكه فرار كنيم، فقط يك راه حل داريم. تو بايد به من اطمينان كنــى و اجازه دهى بيايــم و طناب هايى را كه تو را در داخل تور گرفتار كرده اند، پاره كنم. پاره شــدن تور همانا و فرار كردن من و تو با هم از اين جا همانگربه گفت: «فكر مى كنم لااقل اين دفعه شبيه راست گوها شده اى. ً اگر واقعا طناب هاى تور را پاره كنى، تا آخر عمرم سپاس گزارت خواهم بود و هيچ وقت كارى به كارت نخواهم داشتموش پاســخ داد: «قبول. الان نزديكت مى شوم و طناب ها را پاره مى كنــم. ولى براى دفاع از خودم، لااقل يكى از تكه طناب ها را هرطور كه دوست داشته باشم، نگه مى دارمموش، شروع به كار كرد و در چشم برهم زدنى با دندان هاى تيزش، طناب ها را جويد. از آن طرف بشــنويد از راسو و جغد. آن ها وقتى ديدند موش و گربه دست به يكى كرده اند، نااميد شدند و راهشان را كج كردند و رفتند. موش تا ديد دو دشمن ديگرش دارند از آن جا دور مى شوند، كار جويدن طناب ها را كند كرد. گربه كه از اوضاع و كلكى كه موش داشت ســوار مى كرد، بو برده بود، شــروع به عجز و ناله كرد: «عزيز من! چرا يواش مى جوى؟ نكند راسو و جغد را دور ديده اى، اين طور مى كنى؟ اين كار درستى نيست. نامردى نكن، من دست دوستى به طرفت دراز كردم، پشتم را خالى نكن و بدان كه اين كار تو بدون پاداش نخواهد بــود. اگــر كارت را ادامه ندهىدرواقع تو از دوستى و يكى شدنمان سوء استفاده كرده اى. نبايد دشمنى قديمى ما، باعث شود تو جويدنت را كند كنى. آخر ما با هم آشتى كرده بوديم و مى خواستيم دشمن مشتركمان را از بين ببريم. مرد باش، كينه را كنار بگذار و مرا كه اين همه دارم التماست مى كنم، ببخش...» ً گربه، تقريبا به گريه افتاده و معلوم بود كه حســابى ترسيده است. ولى موش با غرور تمام گفت: «دو جور دوســتى داريم. يكى دوســتى متقابل كه به نفع هر دو طرف اســت و ديگرى دوســتى در وضعيت سخت كه از سر اجبار است. دوستى نوع اول قابل اطمينان است، ولى دوستى نوع دوم پا درهواست و بايد به هر نحو ممكن ـ مگر در شرايط ســخت ـ از آن دورى كرد. چرا كه اين دوستى، فقط به نفع يكى از دو طرف استموش، ســپس بادى به غبغب انداخت و ادامه داد: «من به تو قول ً دادم و مطمئن باش كه روى قولم ايســتاده ام. ولى چه كنم كه ذاتا بايد از تو بترسم و دورى كنم. مى ترسم، چون مى دانم كه عوض نشده اى و ً حتما بلافاصله به وضعيت قبل از دستگيرى ات برخواهى گشت. به خاطر همين، كارم را كند كرده ام و تا سروكله ى شكارچى پيدا نشود، آن يك طنابــى را كه گفته بودم، نخواهم بريد. اين تكه طناب، نجات دهنده ى من از دست توستموش، به جويدن آرام طناب ها ادامه داد و درست در همين زمان، ناگهان در دوردســت ها، شــكارچى ديده شــد. گربه با حالتى نگران و التماس كنان گفت: «تو را به جان مادرت قسم، زودباش! الان همه چيز برمى گردد سرجاى اولش و شكارچى مرا مى گيردموش، بــه كارش ادامه داد و جويدن همه ى طناب ها را تمام كرد و آن يك طناب باقى مانده را هم درســت زمانى جويد و قطع كرد كه شكارچى به چند قدمى آن ها رسيده بود. گربه كه تازه خلاص شده بود، فقط فرصت داشت خودش را نجات دهد. بنابراين سريع از درخت بالا رفت و موش هم به سوراخى خزيد و شكارچى وقتى سررسيد كه جا تر بــود و بچه نبود؛ تله اى خالى با طناب هاى بريده شده.

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”