ریتم آهنگ

حکایتهای زیبا از سعدی

حکایتهای زیبا از سعدی

حکایتهای شیرین از سعدی

                 

آورده اند که:

روزی هارون الرشید به بهلول گفت:تو را امیر و حاکم بر سگ و خرس و خوک

نموده ام.بهلول جواب داد:

پس از این ساعت قدم از فرمان من منه که رعیت منی!!!

 

 

آورده اند که:

بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.

شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت:

اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو

می دهم!!

بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است

و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!سپس گفت:

اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود!

بهلول به او گفت:تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است؟!!!

آورده اند که:

مردی زشت و بد اخلاق از بهلول سئوال نمود:

که خیلی میل دارم شیطان را ببینم.بهلول گفت:

اگر آئینه در خانه نداری در آب زلال نگاه کن حتما شیطان را خواهی دید!!!

 

آورده اند که:

 

شخصی از برای نماز وارد مسجد شد دزدی را بر گوشه ای از مسجد بدید

که انتظار می کشد تا او به نماز بایستد و کفشهایش را به سرقت ببرد

آن شخص نیز با کفش به نماز ایستاد!

پس از نماز دزد به وی گفت با کفش نماز نباشد!

اونیز در جواب دزد گفت:اگر نماز نباشد کفش باشد!!!

 

آورده اند که:

 

(جوحی)در کودکی چند روز شاگرد خیاطی بود.روزی استادش کاسه عسل به دکّان برد.خواست که به کاری رود.جوحی را گفت:در این کاسه زهر است.زنهارتو نخوری که هلاک شوی»!گفت:«مرا با آن چکار است؟»چون استاد برفت جوحی وصله جامه ای به صراف داد و پاره ای نان فزونی بستد و با آن عسل تمام بخورد!

استاد باز آمد و وصله طلبید.جوحی گفت:«مرا مزن تا راست بگویم!حال آنکه من غافل شدم دزد وصله را ربود!من ترسیدم که تو بیائی و مرا بزنی!گفتم:«زهر بخورم تا تو باز آئی من مرده باشم!آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم ولی هنوز زنده ام

باقی تو دانی!!!»

 

آورده اند که:

از بهر روز عید سلطان محمود خلعت هر کس تعیین می کرد.چون به تلخک رسید

فرمود: که پالانی بیاورید و به او بدهید‌ چنان کردند.

چون مردم خلعت پوشیدند تلخک آن پالان را در دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد.

گفت:( ای بزرگان عنایت سلطان در حق بنده از اینجا معلوم کنید که شما را خلعت ازخزانه فرمود و جامه خاص از تن در آورد و بر ن پوشانید!!!)

 

آورده اند که:

سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی آوردند.خوشش آمد!

گفت:«بادنجان طعامی است خوش»ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت.

چون سیر شد گفت (بادنجان سخت مضر است)

ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام کرد..

سلطان گفت:( مردک نه آن زمان که مدحش می گفتی نه حال که مضرتش بازمیگوئی؟!)

گفت:( من ندیم توام نه ندیم بادنجان! مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را !!!)

 

آورده اند که:

روزی بهلول در حمام مشغول استحمام بود که ناگه هارون الرشید وجمعی ازیارانش وارد حمام شدند و چشم هارون الرشید به بهلول افتاد!

و از بهلول پرسید که اگر بخواهی من را بخری به چه قیمت می ارزم؟!!

بهلول گفت: پنجاه دینار!!!

هارون الرشید برآشفت وگفت:نادان پنجاه دینار که فقط لُنگ من می ارزد!!!

بهلول نیز در جوابش گفت: من هم فقط لُنگتان را قیمت کردم وگرنه خودخلیفه که ارزشی ندارد!!!

 

آورده اند که

 

فتحعلی شاه قاجار گه گاه شعر می سرود و روزی شاعر دربار را به داوری گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود بی پروا نظر خود را باز گفت.فتحعلی شاه فرمان داد او را به طویله برند و در ردیف چهار پایان به آخور ببندند.

شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آن که شاه دوباره او را خواست و از نو شعر را برایش خواند سپس پرسید:«حالا چطور است؟».شاعر هم بی آنکه پاسخی بدهد راه خروج پیش گرفت!. شاه پرسید:کجا می روی؟گفت: به طویله!!!

حکایت

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد

هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت:من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم

یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.

اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند

در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:

اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم

اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد . . .

 

حکايت

يکی از بزرگان گفت : پارسايی را چه گويی در حق فلان عابد که ديگران در حق وی به طعنه سخنها گفته اند ؟ گفت بر ظاهرش عيب نمی بينم و در باطنش غيب نمی دانم .

هر كه را، جامه پارسا بينى

پارسا دان و نيك مرد انگار

ور ندانى كه در نهانش چيست

محتسب را درون خانه چكار؟

* * * *

حکايت

درويشی را ديدم سر بر آستان کعبه همی ماليد و می گفت: يا غفور و يا رحيم - تو دانى كه از ظلوم و جهول چه آيد؟

عذر قصير خدمت آوردم

كه ندارم به طاعت استظهار

عاصيان از گناه توبه كنند

عرفان از عبادت استغفار

عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت . من بنده اميد آورده ام نه طاعت بدريوزه آمده ام نه بتجارت . اصنع بى ما انت اهله.

بر در كعبه سائلى ديدم

كه همى گفت و مى گرستى خوش

من نگويم كه طاعتم بپذير

قلم عفو بر گناهم كش

* * * *

حکايت

عبدالقادر گيلانى را رحمه الله عليه ، در حرم کعبه روی بر حصبا نهاده همی گفت :

خدايا! ببخشای ، وگر هر آينه مستوجب عقوبتم در روز قيامتم نابينا برانگيز تا در روی نيکان شرمسار نشوم .

روى بر خاك عجز مى گويم

هر سحرگه كه باد مى آيد

اى كه هرگز فراموشت نكنم

هيچت از بنده ياد مى آيد؟

* * * *

 

حکايت

دزدی به خانه ی پارسايی درآمد. چندان که جست چيزی نيافت . دلتنگ شد . پارسا خبر شد ، گليمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.

شنيدم كه مردان راه خداى

دل دشمنان را نكردند تنگ

تو را كى ميسر شود اين مقام

كه با دوستانت خلافست و جنگ

مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا . نه چنان کز پست عيب گيرند و پيشت بيش ميرند.

هر كه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد

بى گمان عيب تو پيش دگران خواهد بر

 

 

باز هم حکایتی شیرین از سعدی علیه الرحمه

مردکی را چشم درد خاست. پیش بیطار رفت تا دوا کند. بیطار از آنچه در چشم چهار پایان کند در چشم وی کشید وکور شد. حکومت پیش داور بردند، گفت: بر او هیچ تاوان نیست، اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی.

مقصود از این سخن آن است تا بدانی که هر آن که نا آزموده را کار بزرگ فرماید،با آن که ندامت برد ،به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد.

ندهد هوشمند روشن رای

به فرو مایه کارهای خطیر

بوریا باف اگر چه بافنده ست

نبرندش به کارگاه حریر

 

 

سعدی در مقدمه ی گلستان( از نعمتهای پروردگار یاد می کند و می گوید بندگان خدا باید شکرگزار باشند و یادشان باشد که خداوند همه چیز را برای آسایش و آرامش آنان آفریده است.)

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند

تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری

همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار

شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

 

 

ضربالمثلهایی از سعدی

سعدی مسلمانی بسیار مومن و متدین بود و اشعار و سخنانش نشان دهنده ی ایمان قلبی اوست ، برای همین به دل خواننده می نشیند و در او تأثیر می گذارد.

 

حتماً بارها این ضرب المثل را شنیده اید: ادب از که آموختی ؟ از بی ادبان. ادب به معنای دانش ،فرهنگ، معرفت، روش پسندیده و خوی خوش می باشد. سعدی ماجرای این ضرب المثل رادر باب دوم گلستان، چنین بیان نموده است:

لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟ گفت از بی ادبان ؛ هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.

نگیرند از سر بازیچه حرفی

کزان پندی نگیرد صاحب هوش

وگر صد باب حکمت پیش نادان

بخوانند آیدش بازیچه در گوش

 

اگر بخواهیم این حکایت را به ساده بیان کنیم ، می توانیم بگوییم : از لقمان پرسیدند : از چه کسی ادب را یاد گرفتی؟ گفت: از افراد بی ادب ، به این ترتیب که کارهای زشت آنها را دیدم اما انجام ندادم. افراد دانا هر حرفی که می شنوند از آن پند می گیرند اماافراد نادان اگر صد جمله و سخن حکمت آمیز هم بشنوند، آن را شوخی و بازیچه می پندارند و پندنمی گیرند.

بسیاری از گفته های شیخ سعدی، به شکل ضرب المثلهای رایج در آمده اند و مردم آنها را در گفتگوهای خود به کار می برند.مانند:

*یکی را گفتند: عالم بی عمل به چه مانَد؟ گفت: به زنبور بی عسل.

زنبور درشت بی مروت را گوی

باری، چو عسل نمی دهی نیش مزن.

 

*تلمیذِ بی ارادت ، عاشق بی زرست ، و رونده ی بی معرفت مرغ بی پر، و عالِمِ بی عمل درخت بی بر و زاهد بی علم خانه ی بی در.

(تلمیذ=دانش آموز)

 

*هرکه در زندگانی نانش نخورند، چون بمیرد نامش نبرند.

 

*اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی گردد.یعنی آنان که دست قّوّت ندارند سنگ خرده نگه دارند تا به وقت فرصت دَمار از دماغ ظالم برآرند.

*مُشک آنست که ببوید نه آنکه عطار بگوید. دانا چون طبله ی عطارست، خاموش و هنرنمای. و نادن خود طبلِ غازی بلند آواز و میان تهی.

 

(غازی= جنگجو) (طبله=قوطی)

 

از باب هشتم هم این حکایت را بخوانید:

دو کس دشمن مُلک و دینند : پادشاه بی حلم و زاهد بی علم.

بر سر مُلک مباد آن مَلک فرمانده

که خدا را نبود بنده ی فرمانبُردار

سعدی با این حکایت به پادشاهان و امیران پیام می دهد که برای اداره ی کشور،صبر و شکیبایی و ایمان به خدا و اطاعت از فرمانهای الهی لازم است و اگر پادشاهی این خصوصیات را نداشته باشد، کشور را به باد فنا می دهد. همچنین شخص دیندار باید ازمسائل دینی ،اطلاع کامل داشته باشد و تنها به عبادت خشک و خالی قانع نباشد، زیرا افراد نادان وبه ظاهر دیندار، با تعصب کورکورانه ی خود به دین آسیب می زنند و باعث بدبینی دیگران نسبت به دین می شوند.

 

به این حکایت توجه کنید:

خبری که دانی دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد.

بلبلا مژده ی بهار بیار

خبربد به بوم بازگذار

سعدی اینگونه سفارش می کند که سعی کنیم همیشه خوش خبر باشیم و هرگز اخبار نگران کننده را به کسی که می دانیم از شنیدنش ناراحت ، و درنتیجه به ما بدبین می شوند ، نرسانیم.

و این حکایت:

دشمن چو از همه حیلتی فروماند ، سلسله ی دوستی بجنباند، پس آنگه به دوستی کارهایی کند که هیچ دشمن نتواند.

این هشداری است تا دشمن را دست کم نگیریم و از دشمن دوست نما غافل نشویم.

این حکایت از باب هفتم گلستان است:

هندوی نفط اندازی همی آموخت. حکیمی گفت: تو را که خانه نیین است بازی نه اینست.

تا ندانی که سخن عین صوابست مگوی

وانچه دانی که نه نیکوش جوابست مگوی

(نفط اندازی: یکی از فنون جنگی بوده که به وسیله ی آن به لشکر دشمن با آتش حمله می کردند و نیز نفت اندازی ، فن تهیه ی آتش بازی بوده است.)

می توانیم از این حکایت چنین برداشت کنیم: شخصی که خانه اش از نی ساخته شده بود ، داشت آتش بازی می کرد. یکی به او گفت: تو که خانه ات از نی ساخته شده، نباید چنین بازی خطرناکی بکنی. از یک بیت شعر هم می فهمیم که برای سخن گفتن باید فکر کرد و همه چیز را خوب سنجید تا بعد پشیمان نشد.

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”