ریتم آهنگ

معرفی کتاب انجمن نکبت ‌زده ‌ها

معرفی کتاب انجمن نکبت ‌زده ‌ها

معرفی کتاب انجمن نکبت ‌زده ‌ها

کتاب انجمن نکبت ‌زده ‌ها نوشته سلمان امین شاعر، نویسنده و طنزپرداز است که تاکنون کتاب شعر «اونی که نشسته از راست» و رمان بلند «قلعه مرغی، روزگار هرمی» از او منتشر شده است. سلمان امین برای کتاب قلعه مرغی، روزگار هرمی برنده جایزه گلشیری شده است.

درباره انجمن نکبت‌ زده ‌ها

سربازی به دلیل یک مشکل خانوادگی مجبور به فرار از سربازی می‌شود همین موضوع او را در یک گرداب عظیم قرار می‌دهد. داستان در تهران روایت و می‌شود و موقعیت اصلی یک پمپ بنزین متروک است که محل زندگی کارتن خواب‌ها شده است. در این داستان با تصویر دیگری از زندگی در شهر روبه‌رو می‌شویم. تصویری سیاه و ساکت و زیرپوست شهر که همواره نادیده گرفته شده است. این داستان علاوه بر داستان اصلی داستان‌های فرعی هم دارد و آن روایت کارتن خواب‌های اطراف شخصیت اصلی است.

خواندن کتاب انجمن نکبت ‌زده ‌ها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی فارسی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب انجمن نکبت‌ زده‌ ها

«خب این چهل و هشت ساعتو که می‌خوای آب‌خنک به خوردم بدی می‌ذاشتی می‌رفتم خونه، کُفر می‌شد؟ اصلاً مگه نگفتی از هفتهٔ بعد مانوره؟ نه می‌رم خونه نه می‌رم بازداشتگاه. من می‌خوام برم مانور. به نظرم الآن اون واسهٔ کشور واجب‌تره.»

سرهنگ با غیظ برگشت و به سمتش خیز گرفت. دست بلند کرد تا چک دوم را

بزند که قاسم ناغافل با کله وسط پیشانیش گذاشت. دوباره همه‌جا را سکوت فراگرفت. کسی نتق نمی‌کشید. غفور سرش را بین دو دستش گرفت و همان‌جور ایستاده خم شد. غفور مردِ چهارشانه و قدبلندی بود و وقتی هم که آن‌جور خم می‌شد هنوز چهار انگشت از قاسم بلندتر بود.

«بی‌پدر! امیری، بگیرش!»

«باز به پدرم فحش دادیا، این یادت باشه!»

«بگیرش گفتم!»

«داری تصمیمِ غلطی می‌گیری، سرهنگ. با بازداشت من هیچی درست نمی‌شه. فقط سرجوخهٔ وفادارتو برای همیشه از دست می‌دی. همین‌جوریشم من الآن بعد از سه سال تو پادگان یه‌ریزه آبروحیثیت ندارم. اوضاعم از روز اولمَم بدتره.»

امیری به طرف قاسم رفت. اما قاسم پا به دو گذاشت و رفت بالای پله‌ها ایستاد. «به تو هم اخطار می‌کنم، ستوان. اگه یه قدم جلوتر بذاری، یه فاجعهٔ دیگه درست می‌شه. تو که اینو نمی‌خوای؟»

سرهنگ سرش را از لای دست‌هایش آزاد کرد و ماغ کشید، «امیری، همین حالا برو بگیرش. خودتم بازداشتی.» 

قاسم از بالای پله‌ها داد زد «بفرما. اینم پاداش خوش‌خدمتی به این جماعت. همینو می‌خواستی، امیری؟ مرخصی من که مالید، تازه خودتم بازداشت کرد. به حرفش گوش نده. من باید برم. اصلاً می‌خوای بیا با هم بریم.»

امیری به سمت پله‌ها دوید که کار بیش‌تر از این بیخ پیدا نکند. اما تا آمد نزدیکش شود قاسم دستش را به نرده‌ها قلاب کرد، از روی‌شان پایین پرید و به طرف حیاطِ صبحگاه دوید.

«ای خاک بر سرت، امیری. سربازا، نذارین فرار کنه. بگیرینش. هر کی بگیردش یه هفته مرخصیِ تشویقی داره.»

قاسم گفت «دو روزش کار منو راه می‌نداخت، سرهنگ.»

 

در معرفی دیگری از این کتاب آمده است:

پمپ‌بنزینی متروکه بود، پایین‌تر از چهارراه سرچشمه، توی یک عقب‌نشینی از پیاده‌رو عریض خیابان. سقف ایرانیتی‌اش نیمه‌آویزان بود و دیوارها گُله‌به‌گله در اثر آتش‌افروزی خیابان‌خواب‌ها سیاه شده بود. جای شیشه‌های ریخته‌ی اتاقک ته پمپ را روزنامه‌های زردشده گرفته بود و یک پتوی پلنگی پاره از چارچوب در آویزان بود. قرص‌ها تازه‌تازه داشت خط می‌انداخت و حال ایبیش بهتر به‌نظر می‌رسید. شمد کهنه‌ای دور خودش پیچیده بود، کنار خاکستر آتش نشسته بود و داشت روی سر گربه‌ی سیاهی دست می‌کشید. قاسم پرسید: «رفیقته؟» «کی؟ این؟ آره دم‌قرمزیه. از وقتی اومدم این‌جاس. سنگ‌صبورم شده.» قاسم یک بار دیگر سرتاپای گربه را زیر نظر گرفت. دریغ از یک نقطه‌ی قرمز. «کی همچی اسم مسخره‌ای رو این گذاشته؟ این‌که عین قیر سیاهه.» «اسمشو من گذاشتم. شب اول که اومده بودم به‌نظرم توک دمبش به قرمزی می‌زد، اما حالا دیگه اثری از آثارش نیس. ولی خب اسمه دیگه، خیابون که نیس هر روز هر روز اسمشو عوض کنی.» قاسم کم‌کم داشت دستگیرش می‌شد که با چه‌جور آدمی طرف حساب شده است. ایبیش هنوزکمی لرز داشت. قاسم گفت: «می‌خوای آتیش برات روشن کنم؟» «نه داداش. دیگه خو کردم. الانه که این قرصا بشینه تو جونم، زودی ردیف می‌شم. بذار یه‌کم شب‌تر که شد یه حالی بهش می‌دیم. الان روشن کنی شب می‌مونیم بی‌ هیزم.»

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”