ریتم آهنگ

درباره کتاب توفان

درباره کتاب توفان

معرفی کتاب توفان

کتاب توفان مجموعه داستان‌هایی کوتاه نوشته رومن گاری، نویسنده برنده جایزه ادبی گنکور است که با ترجمه مارال دیداری در نشر چشمه منتشر شده است. کتابی که به همان سبک و سیاق آشنای این نویسنده موفق جهان نوشته شده است. 

درباره کتاب توفان

توفان، کتابی با چند داستان کوتاه و طرح یک داستان بلند است. داستان‌هایی که نماینده سبک و نوشتار خاص رومن گاری هستند و داستانی طولانی‌تر به نام یونانی، که داستان کوتاه نیست، بلکه، طرحی از یک رمان بوده که نیمه تمام باقی مانده است. 

مترجم، در بخشی از مقدمه کتاب درباره این اثر خاص، اینطور نوشته است: «یونانی در آرشیو نوشته‌های رومن گاری نگه‌داری و به مؤسسه خاطرات نشر معاصر سپرده شده است. این متن در ابتدا برای کایه دو اِرن گاری نوشته شده بود. این نوشته منتشرنشده را ژان‌ فرانسوا آنگوئه و پل اودی ویرایش کردند، درست به همان صورت که در ابتدا برای کایه دو اِرن نوشته شده بود.»

کتاب توفان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

توفان را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی معاصر جهان پیشنهاد می‌کنیم. 

درباره رومن گاری

رومن کاتسِف که با نام رومن گاری شناخته می‌شود، ۸ مه ۱۹۱۴ در روسیه در خانواده‌ای یهودی چشم به جهان گشود. ۱۱ ساله بود که پدرش، او و مادرش را ترک کرد. چند سال بعد از ان او و مادرش به فرانسه مهاجرت کردند.

او در طول زندگی‌اش ۲۱ رمان با نام حقیقی خود نوشته است، یک رمان با نام مستعار فوسکو سینی بالدی و چهار رمان با نام مستعار امیل آژار منتشر کرد و به همین دلیل توانست به تنها نویسنده‌ای بدل شود که دو بار جایزه ادبی گنکور را از آن خود کرده است؛ پسرعمویش پائول پالویچ، کسی بود که به جای او، این جایزه را دریافت کرد. علاوه بر این، با نوشتن نخستین رمانش، «تحصیلات اروپایی»، جایزه منتقدان فرانسه را دریافت کرد.

او سرگذشت سه دهه نخست زندگی‌اش را در کتاب «وعده سپیده‌دم» نوشته‌ است. او در فرانسه در رشته حقوق و همچنین خلبانی در نیروی هوایی فرانسه تحصیل کرد. در جنگ جهانی دوم و بعد از اشغال فرانسه، به انگلستان گریخت و تحت رهبری شارل دوگل به «نیروهای آزاد فرانسه» پیوست و در اروپا و آفریقای شمالی جنگید. پس از جنگ نیز با مدرک حقوق دانشگاه پاریس و دیپلم زبان‌های اسلاو، به عنوان دیپلمات در شهرهای مختلف کار کرد.

زندگی در پیش‌رو، لیدی ال، خداحافظ گاری کوپر و میعاد در سپیده‌دم از مشهورترین نوشته‌های رومن گاری است. او همسرش را در ۱۹۷۹ از دست داد و در ۲ دسامبر ۱۹۸۰ با شلیک گلوله به زندگی خودش پایان داد.

بخشی از کتاب توفان

این متن در سال ۱۹۴۳ نوشته شده... بیست و هشت سال بیش‌تر نداشتم. به احترام خاطره آن‌هایی که در این سطرها از آنان یاد شده و حالا دیگر نیستند، هیچ‌چیز را در متن تغییر نداده‌ام... کسی که نیکولا واپی صدایش می‌کردم، چند سال بعد از جنگ حین برخاستنِ هواپیما، خودش را کشت و پسرش آرنو لانژه، خلبان اتحادیه هوایی ـ دریاییِ حمل‌ونقل، در حال هدایت هواپیمایش، در جریان گردبادی موقع فرود در فورلامی بر اثر صاعقه از بین رفت. بنابراین هیچ‌چیز را در متن تغییر ندادم چون این حس را به من می‌دهد که آن‌ها هنوز زنده‌اند. از همه این‌ها چه‌قدر زمان گذشته و تنها خاطره‌ای باقی مانده! خاطره چهره‌های جوانی که هرگز پیر نخواهند شد.

بعد از دسر، خانم‌ها کنار کشیدند. همسر کلنل دوستانه گفت «خب، حالا راحت از گذشته‌ها حرف بزنید!» و در را بست. چند نفر معذبانه لبخند زدند. همدیگر را نگاه کردیم. با ترحم با خود گفتیم «این رفقا چه‌قدر پیر و زشت شده‌اند!» برای نمونه، بوبس، سرِ کچل و یک شکم قلنبه کوچک داشت؛ باربی شده بود یک آدم خسته و چهره‌اش حالت ترس‌خورده و سرگردانِ پدرهای عیال‌وار را به خود گرفته بود. کلنل خودش قهوه و لیکورها را سِرو کرد. برخلاف اکثر ما، سینی، به گفته خودش، تنها با مقرری‌ای روزگار می‌گذراند که وقتی برای خودش برووبیایی داشت کنار گذاشته بود. دودو دلال نیشکر در کشورهای گرمسیری بود. هیچ‌کس هرگز جرئت نکرد مردومردانه از من بپرسد منبع درآمدم از کجاست؛ برخلاف بیش‌تر ما کلنل، به‌رغم سختیِ روزگار، به موفقیت رسیده بود: در کلیشی، یک شرکت تاکسی‌رانی را اداره می‌کرد، کوچک اما پُررونق. آپارتمانش در طبقهٔ بالای پارکینگ تاکسی‌ها بود و همان جا بود که ما، یعنی خدمه پرواز سابقش، برای مشاهده ویرانی‌های زندگی و صحبت از گذشته‌های دور آن شب دور هم جمع شده بودیم... قاعدتاً، هرگز در این خصوص با غریبه‌ها صحبت نمی‌کردیم. این موضوع خیلی وقت بود که از مُد افتاده بود. ما هم خیلی محبوب نبودیم، مردم چیزی به ما بدهکار بودند و خوش نداشتند آن را به خودشان یادآوری کنند...

کلنل سیگاربرگ‌ها را داد تا دور بچرخانند.

درحالی‌که شکر تهِ قهوه‌اش را هم می‌زد، گفت «نامه‌ای از نیکولا واپی به دستم رسید. خوب گلیمش را از آب بیرون می‌کشد... گمان می‌کنم همه شما هم همین‌طور باشید!»

با این حرفش از ما دعوت کرد که درددل کنیم. ولی ما همچنان احتیاط می‌کردیم. انگار هنوز چیزی کم بود، یک چیز جزئی بی‌اهمیت، یک خاطره، شادی یا رنجی مشترک که یک‌باره قفل سینه‌هامان را باز کند. فقط متوجه شدیم آن سه نفر که بین ما فارغ‌التحصیلِ سن‌سیر بودند، با حالتی عصبی پاهای‌شان را با کفش‌های زهواردررفته و چاک‌خورده‌شان زیر صندلی بردند.

کلنل ادامه داد «در برلین مستقر شده. با اتوبوس توریست‌ها را به بازدید ویرانه‌ها می‌برد.»

پدر پوزخند زد. «خوب می‌توانم نیکولا واپی را در حال ایرادِ نطق معمول تصور کنم! “خانم‌ها، آقایان؛ در این محل، سابق بر این، مجسمه بیسمارک قرار داشت... افتخار این را داشتم که با پروازی نزدیک سطح زمین با یک ضربه مستقیم نابودش کنم.”»

چند قهقههٔ ملایم زدیم.

از سرِ ترحم آهی کشیدم و زیرلب گفتم «مسخره است.»

کت‌وشلوار و جلیقه‌پوش، سرش را رو به آسمان بالا گرفت.

«نیکولا واپی در حال نابود کردن مجسمه بیسمارک! هاهاها...»

با پوزخندی گفتم «راستی که خیلی خنده‌دار است!»

باربی روی دستم بلند شد. «اصلاً باورکردنی نیست.»

چند لحظه در سکوت همدیگر را نگاه کردیم.

آخرسر، گراند فوی گفت «فکر می‌کنم همگی در خصوص این‌که کارِ من بود اتفاق نظر داریم، نه؟ من بودم که مجسمه بیسمارک را ویران کردم...»

من سرفه کردم.

«نمی‌خواهم اذیتت کنم، پیرمرد... ولی آخر، من عکس‌هایش را هم آورده‌ام!»

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”