کتاب بدرود آناتولی، اثری از دیدو سوتیریو، رمانی تراژیک از سقوط هلنیسم در آسیای صغیر و نسلکشی ارامنه و یونانیان در ترکیه امروزی و دولت عثمانی آن زمان است.
برای آشنایی بیشتر با بخشی از تاریخ دنیا که هنوز ادعایی ثابت نشده است، رمان بدرود آناتولی را با ترجمهی غلامحسین سالمی بخوانید.
بدرود آناتولی یک رمان تاریخی است. کتابی که از زبان یک جوان روستایی کمسواد روایت میشود. او شاهد تمام وقایعی که در آسیای صغیر اتفاق میافتد بوده است و تمام آنها را از دیدگاه خودش تعریف میکند. بدرود آناتولی رمانی تراژیک از سقوط هلنیسم در آسیای صغیر است. زمانی که قدرتهای استعماری وارد عمل شدند و تب نفت و فساد همهجا را در بر گرفته بود. ماجرایی که در طی جنگ جهانی اول و پیامدهای آن در بازه زمانی سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۲۳ اتفاق افتاد. پیامدهای این جریان فروپاشی امپراتوری عثمانی بود. راوی داستان، مانولیس آکسیوتیس، فاجعه آسیای صغیر یونان، کشتار غیرنظامیان به ویژه ارامنه و اخراج بیش از دو میلیون یونانی از ترکیه را در کتاب بدرود آناتولی روایت میکند. این اخراج به دست نیروهای انقلابی ترک به رهبری مصطفی کمال پاشا (آتاتورک) در اواخر سال ۱۹۲۲ اتفاق افتاد؛ دولتمردان عثمانی دست به کشتار همهجانبه جمعیت یونانی باقیمانده در امپراتوری عثمانی (که در آن زمان بیشتر در شمال آناتولی ساکن بودند) زدند. این عملیات شامل کشتار مردم عادی و تبعیدهای اجباری زنان و بچهها نیز بود.
در اصل مانولیس آکسیوتیس بازگو کننده امیدهای بربادرفته و شکست تراژیک دو ملت در قالب روایت شخصی است. زمانی که کشورهای یونان و ترکیه، به رغم همسایگی، شروع به نابودی پیوندهای برادری کردند که این دو کشور را پیش از این به هم وصل کرده بود.
اگر از مطالعهی کتابها و رمانهای تاریخی لذت میبرید، کتاب بدرود آناتولی نظر شما را به خود جلب میکند.
تنها چیزی که به آن میاندیشیدیم، اسباب بازی بود و بس. تا چشمِ یورگیس به شیپورِ اسباب بازی افتاد، آن را قاپید. من اما دنبال چیز بهتری میگشتم. در نتیجه تا چشمام افتاد به موشِ فنردارِ خاکستری، قاپیدمش، اگرچه میبایست تمامِ دار و ندارم را بابتاش میپرداختم.
دوان دوان خود را به خانه رساندیم تا خریدهامان را به رخ دیگران بکشیم. برادرم مثل یک شیپورچی شق و رق ایستاد. امکان نداشت کسی بتواند شیپور را از دَم دهانش دور کند. من دَمر دراز کشیدم روی کفِ اتاق و موش را با احتیاط گذاشتم روی زمین؛ بعد نخی را که از زیرِ شکماش زده بود بیرون، کشیدم. همین طور که موش عقب و جلو میرفت، فریاد زدم:
_ نگاه کنید! تکان میخورد! اون زندهس!
خواهرها و برادرهایم دورم جمع شدند. آنها به یکدیگر سقلمه میزدند تا برای کشیدنِ نخِ موش و کوک کردنِ آن، نوبت بگیرند. توی تمامِ دورانِ کودکیام هرگز این چنین هیجانزده نشده بودم. همین طور که شادی و هیجانِ ما بچهها بالا میگرفت و به اوجِ خودش میرسید، از گوشهٔ چشم پدرم را دیدم که با چهرهای دُژم غرید:
_ آهای تو! آن اسباب بازی را بیار اینجا!
پیش از آنکه بتواند حرفش را تمام کند، موش را قاپیدم و چپاندم توی جلوِ پیراهنم و خیز برداشتم طرفِ ایوان و پلهها را پنج تا یکی پریدم پایین. یورگیس با من نیامد، شاید خطر را احساس نمیکرد و یا شاید هم وحشتزده شده بود. او به طرفِ پدر رفت، شیپور را داد دستاش و با چشمهایی گرد شده از وحشت، روبهرویش ایستاد. پدر شیپور را گرفت توی مُشتاش و با پنجههای محکماش آن را خرد کرد و تکههایش را انداخت توی بخاریِ دیواری.
_ بفرمایید! وروجکهای نخالهٔ چموش! یادتان میدهم که پولتان را برای خریدنِ آت و آشغال دور نریزید. میتوانستید با این پول دفترچه بخرید، با یک مداد، ولی نه...
تمامِ وجودم دستخوشِ آشوب بود. اولین باری بود که با قدرتِ کورکنندهای روبهرو میشدم. چهطور میتوانستم حدس بزنم که از این پس تمامِ هستیام وقفِ دست و پنجه نرم کردن با چنین قدرتی خواهد شد...
“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”