ریتم آهنگ

درباره کتاب سپیده دم ایرانی

درباره کتاب سپیده دم ایرانی

معرفی کتاب سپیده دم ایرانی

کتاب سپیده دم ایرانی داستانی از امیرحسن چهل‌تن است که در انتشارات نگاه به چاپ رسیده است. داستانی که در دو بازه زمانی مختلف رخ می‌دهد و موضوعش، مهاجرت اجباری از وطن و درد و اندوهی است که از پس آن می‌آید. 

این رمان در دوره ۲۴ جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی نامزد دریافت جایزه شده بود. 

درباره کتاب سپیده دم ایرانی

سپیده دم ایرانی، داستانی از زندگی مردی به نام ایرج است. مردی ۶۰ ساله که حالا بعد از ۲۸ سال تبعید، با وقوع انقلاب به ایران بازگشته است و فرصتی برای نگاه کردن و مرور گذشته‌اش دارد. او تهران را می‌نگرد. تهرانی دهه بیست با التهاب‌های سیاسی و زندگی که در آن روزگار در آن جریان داشت. همسر ایرج، هنرپیشه تئاتر است و از همین رو، یک‌ بار دیگر شاهد بازسازی دوره‌ فاخر تئاتر ایران در آن سال‌ها هستیم. اما بهرحال ایرج، بعد از دوماه، ایران را برای همیشه ترک می‌کند. 

پژوهش برای این کتاب و نگارشش، در حدود سه سال زمان بود. این اثر در دوره بیست‌وچهارم جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران، نامزد دریافت جایزه بود اما امیرحسن چهل‌تن در اعتراض به سانسورها، خود و کتابش را از دور مسابقات خارج کرد. 

کتاب سپیده دم ایرانی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

سپیده دم ایرانی را به تمام دوست‌داران داستان‌های ایرانی پیشنهاد می‌کنیم. 

درباره امیر حسن چهل‌تن

امیرحسن چهل‌تن، رمان نویس، مقاله نویس ایرانی و عضو کانون نویسندگان ایران، ۹ مهر ۱۳۳۵ در تهران به دنیا آمد. رمان او با نام «محفل عاشقان ادب» در سال ۲۰۲۰ میلادی جایزه بین المللی ادبیات را از «خانه فرهنگ‌های جهان» در برلین دریافت کرد. مطبوعات آلمان چهل‌تن را «بالزاک ایران» نامیده‌اند و آثارش بارها نامزد جوایز مختلف ادبی از جمله جایزه هوشنگ گلشیری و کتاب سال جمهوری اسلامی بوده‌ است. از میان کتاب‌های او می‌توان به عشق و بانوی ناتمام، ساعت پنج برای مردن دیر است، تهران شهر بی آسمان و دیگر کسی صدایم نزد، اشاره کرد. 

از سال ۱۳۸۴ به این طرف رمان‌های تازه او حق انتشار در ایران را نداشته‌اند اما ترجمه این داستان‌ها به زبان‌های مختلف در کشورهای گوناگون منتشر شده اند. او داوری جایزه جهانی True Story Award (جایزه داستان واقعی) را در زمینه روزنامه نگاری هم بر عهده داشته است.

بخشی از کتاب سپیده دم ایرانی

جلو رفت. در گوشه کنارها هنوز چیزی بود که حیات‌شان مثل مریضی در حال احتضار نشانه‌های ناچیز و دلآزاری از گذشته داشت. انگار بر سنگ نوشته‌ای عتیق و زیبا و رویایی مشتی لجن پاشیده باشند. این تهران او بود!

گفت باید دوباره شروع کنم. مسیر طی شده را یک بار دیگر رفت و برگشت، پیش از این هم در این شهر بزرگ فقط با همین یک تکه‌اش اخت بود، راسته‌ای که پارلمان و کتابفروشی و سینما و کافه و تماشاخانه داشت؛ میدان بهارستان، میدان مخبرالدوله، لاله زار و استانبول و نادری، خیابان فردوسی؛ باشگاه حزب آنجا بود. آنها با گذشتهٔ این شهر چه کرده‌اند!؟ اسم خیابان‌ها چرا عوض شده بود؟ تازه این‌ها باز هم درصدد اختراع نام‌های تازه‌تری برای خیابان‌ها بودند!

شیرهای میدان مخبرالدوله چه شدند، شیرهایی که هر کدام یک توپ بزرگ فلزی زیر پنجه داشتند؟ شهرداری تهران دیگر نبود؛ با آن رواق‌های دو اشکوبه‌ای که رو به جنوب داشت و در همهٔ طول میدان مستطیلی شکل توپخانه ادامه می‌یافت. و حالا جایش را به پاساژهایی داده بود که رادیوی ترانزیستوری و ضبط صوت ژاپنی می‌فروختند. به لاله‌زار پیچید؛ تئاتر دهقان، تئاتر نصر، تماشاخانه تهران، تئاتر فرهنگ، فردوسی، سعدی! بعضی‌هاشان به انبار کالاهای بنجلِ بی‌ربط تبدیل شده بود، بعضی هنوز سرپا بود که دهانه‌هایی تاریک داشت و بوی کالباس‌های مانده و استفراغ آخر شب می‌داد؛ کاباره‌های ارزان‌قیمتی که بزک تند و دلقک‌وار هنرپیشگانش را در ویترین‌هایی در دو سوی در ورودی به نمایش گذاشته بود. و آن دوروبر خوب که نگاه می‌کرد می‌توانست مست‌ها، فاحشه‌های سر بهوا و پااندازهایی را که دندان طلا داشتند و پوست تخمهٔ ژاپنی را از کنج دهان به بیرون تف می‌کردند، ببیند.

آنوقت‌ها هر تکهٔ این منطقه بویی داشت؛ از یک گلهٔ خیابان بوی قهوهٔ مادام لونا به هوا می‌رفت. آن تکه مخصوص بوی پیراشگی خسروی بود، بوی سوسیس آلمانی و سس مایونز را هم می‌شد شنید وقتی که از برابر فروشگاه فردوسی می‌گذشتی، فروشگاهی که اولین پلهٔ برقی تمام شهر در آن نصب شده بود. کافه‌های سرپایی، کافه‌هایی که باغچه‌های کوچکی هم داشت؛ پیاله‌فروشی‌هایی که به وقت اشغال تهران ساخته شده بود و پاتوق آمریکایی‌ها بود. رستوران‌هایی که ارکستر فرنگی داشت. کلاس‌های رقص رومبا، والس، سامبا؛ مزون‌هایی که کت و شلوار برای مردان و دوپیس برای زن‌ها می‌دوخت، سلمانی‌های زنانه‌ای که آرایشگر مرد داشت؛ مغازه‌هایی که خودنویس‌های لوکس، شکلات‌های خارجی، عطرهای پاریسی و کرم‌های ضد آفتاب می‌فروختند، کلاهدوزی آریان که دو خواهر روس اداره‌اش می‌کردند و کلاه‌هایی می‌دوختند که لبهٔ پهنش گل و پرنده و میوه‌های کوچک رنگی داشت، فروشگاه پیرایش، فروشگاه جنرال مد که مخصوص مردهای شیک‌پوش و خانم‌های آلامد بود، مغازهٔ نغمه که ویلون‌های ایتالیایی و پیانوهای فرانسوی می‌فروخت و آجیل‌فروشی‌هایی که بادام هندی و میگوی بو داده داشتند. و بالاخانه‌ای که کلاس رقص مادام آشخن در آن دایر بود و از درز پنجره‌اش همیشه صدای والس و فوکستروت بیرون می‌آمد. کافه نادری هنوز دایر بود اما نیمه تاریک و سوت و کور و البته پر از شبح مشتریانی که دیگر نبودند. ایرج در کافه را تا نیمه باز کرد. پشت در بر جالباسی چیزی آویزان نبود. حتی عصا یا کلاهی و آنوقت سر چرخاند. ویترین کشیده و روشن یخچال چیز زیادی را به نمایش نمی‌گذاشت و ناگهان پسر بچه‌ای جلو دوید.

ـ بفرمایید. قهوه‌مان گرم است؛ بفرمایید آقا!

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”