ریتم آهنگ

معرفی کتاب عشق نامرئی

معرفی کتاب عشق نامرئی

کتاب عشق نامرئی، شامل مجموعه داستان‌های کوتاه به قلم اریک امانوئل اشمیت، فیلسوف، نویسنده و نمایشنامه‌نویس فرانسوی است.

هر کدام از داستان‌های این مجموعه به ظاهر از مسائلی سخن می‌گویند که در واقعیت چیز دیگری پشت آن‌ها پنهان شده است. شما با خواندنشان به راز آن‌ها پی خواهید برد. آنچه که قهرمان‌ها را به تقدیرهای متفاوتی می‌کشاند، اشتیاقی که باید برای عشق داشت، از آن دفاع کرد و به دنبالش بود. نویسنده در آخر از شان نزول داستا‌ن‌هایش می‌گوید که این موضوع، خود مسبب زیبایی و شیرینی این مجموعه است.

کتاب عشق نامرئی شامل چهار داستان سگ، زندگی سه‌نفره، قلبی زیر خاکستر و روح بچه است که در هر یک از آن‌ها ویژگی‌های کلی داستان‌نویسی اشمیت به خوبی مشهود است.

نویسنده برای نوشتن داستان سگ از متنی از امانوئل لویناس که در زمان دانشجویی‌اش خوانده بود و زندگی شخصی‌اش الهام گرفته است. زندگی‌ای که همیشه حیوانات در آن حضور داشته‌اند و مدت زیادی است که با سه سگ زندگی کرده است. و همچنین او در بیست‌ سالگی‌اش مقاله‌ای از لویناس با عنوان «اسم یک سگ» خوانده که از دستمایه‌های نوشتن این داستان بوده است.

داستان «قلبی زیر خاکستر» روایت مرگ و اهدای عضو است. و داستان «روح بچه» بر سختی و رنج کشیدن متمرکز شده. قهرمان این داستان دختری رنج کشیده از بیماری ژنتیکی است که با وجود این بیماری باز هم خوشحال است. به ‌این ‌ترتیب رنج و لذت رو به روی هم نه، بلکه کنار هم قرار دارند.

آثار اریک امانوئل اشمیت (Eric-Emmanuel Schmitt) به 43 زبان دنیا ترجمه، و نمایشنامه‌هایش در بیش از 50 کشور دنیا به روی صحنه رفته است. او در کتاب عشق نامرئی (Invisible Love)، استعدادش را در شکستن هنجارهای اجتماعی و تغییر و تحول در برخی از آن‌ها به‌خوبی نشان می‌دهد.

در بخشی از کتاب عشق نامرئی می‌خوانیم:

سگ

به یاد امانوئل لویناس

 

ساموئل هایمان[۱] که چندین دهه در انو[۲] پزشک این دهکده بود، علی‌رغم طرز برخورد خشکش، به عنوان یک شفاگر بسیار مورد احترام بود. در هفتاد سالگی تابلوی برنجی بالای درِ خانه‌اش را برداشته و به اطلاع روستائیان رسانده بود که دیگر آن‌ها را مداوا نمی‌کند. علی‌رغم اعتراض آن‌ها، ساموئل هایمان نظرش را تغییر نداده بود: بازنشسته شد و همسایگانش حالا مجبور بودند برای رسیدن به میته[۳] که یک همکار جوان نوآموزِ ماهر به تازگی در آنجا مستقر شده بود سه مایل سفر کنند. نیم قرن بود که هیچ‌کس از دکتر هایمان هیچ شکایتی نداشت اما هیچ‌کس هم به درستی او را نمی‌شناخت.

وقتی من در دهکده ساکن شدم، تمام چیزی که دربارۀ او توانستم به دست بیاورم این بود که پس از مرگ همسرش به تنهایی دخترش را بزرگ کرده و همیشه با همان سگ زندگی کرده است. با کمی شگفتی پرسیدم «همان سگ؟»

صاحب پترل[۴]، تنها کافۀ آنجا، که روبه‌روی کلیسا قرار داشت جواب داد «بله موسیو، همان سگ، یک بوسِرون[۵]

من که نمی‌دانستم مسخره‌ام می‌کند یا نه، با احتیاط پرسیدم «بوسرون معمولاً… ده دوازده سال عمر می‌کند.»

«دکتر هایمان چهل سال است صاحب بوسِرونی به نام آرگو[۶]ست. یعنی به اندازۀ سن من، و من شهادت می‌دهم که همیشه آن‌ها را با هم دیده‌ام. اگر حرف مرا باور نمی‌کنید، از قدیمی‌ترها بپرسید.»

به چهار پیرمرد اصلاح نکرده‌ای اشاره کرد که زیرپیراهن‌های پیچازی گشادشان نحیف بودند و داشتند کنار تلویزیون کارت‌بازی می‌کردند.

قیافۀ متعجب مرا که دید، زد زیر خنده. «شوخی می‌کنم، موسیو. منظورم این بود که دکتر هایمان به همان نژاد وفادار مانده است. هر وقت که یکی از بوسرون‌هایش می‌میرد یکی جدید می‌خرد و اسمش را آرگو می‌گذارد. حداقل این‌طوری می‌تواند مطمئن باشد وقتی صدایش می‌کند، اسمش را عوضی نخواهد گفت.»

ناراحت از اینکه احمق فرض شده بودم، فریاد زدم «آدم چقدر می‌تواند تنبل باشد؟!»

او درحالی که پیشخوان فلزی را با دستمالش پاک می‌کرد، غر زد «تنبل؟ این لغتی است که من برای توصیف دکتر هایمان اصلاً استفاده نمی‌کنم.»

در ماه‌های پس از آن، فهمیدم چقدر او درست می‌گفته است. دکتر همه چیز بود به جز تنبل! درواقع این مرد اصلاً استراحت نداشت: در سن هشتاد سالگی هنوز چند ساعت در روز با سگش قدم می‌زد، هیزم‌هایش را خودش می‌شکست، چند انجمن را اداره می‌کرد و به باغ وسیع اربابی با عمارت سنگی پیچک‌پوشش رسیدگی می‌کرد. آن طرف این ساختمان نسبتاً بزرگ، خانه نبود فقط مزارع و مراتع و درختستان بود که تا جنگل دوردست تورنی باس[۷] امتداد داشت، تا خط سبز و تیرۀ افق. این منطقۀ سرحدی، روی خط مرزی بین دهکده و جنگل‌ها، کاملاً متناسب ساموئل هایمان بود، مردی که بین دو دنیا رفت و آمد می‌کرد، دنیای انسانی و دنیای حیوانی، با دوستان روستایی‌اش گفت‌و‌گو می‌کرد، بعد همراه سگش برای پیاده‌روی‌های طولانی دونفره رهسپار می‌شد.

اگر در پیچ یک جاده آن‌ها را می‌دیدی، ظاهرشان توجهت را جلب می‌کرد: دو جنتلمن روستایی به طرفت می‌آمدند، روستایی اما شیک، یکی روی دو پا دیگری روی چهار پا، هم‌اندازه و هم‌قیافه، هر دو مغرور و با هیکل‌هایی استوار که قدرتمند و معقول و با قاطعیت روی زمین گام برمی‌داشتند. هر وقت رهگذر دیگری ظاهر می‌شد خصمانه نگاهش می‌کردند اما به محض اینکه فاصله‌شان کم می‌شد نگاهشان رنگ عطوفت می‌گرفت. وقتی سعی می‌کردی بین مرد و سگش اختلافاتی پیدا کنی، تقارن بیشتری می‌یافتی: وقتی یکی لباس مخملی یا فاستونی می‌پوشید، آن دیگری با موهای کوتاه و ضخیم همان‌طور به نظر می‌رسید، هر دو دستکش می‌پوشیدند، اولی دستکش واقعی دومی دستکش‌های بی‌پنجۀ زرد مایل به قهوه‌ای که طبیعت به او داده بود. ساموئل هایمان در صورت رنگ پریده‌اش ابروهای مشکی داشت و چشم‌های آرگو به رغم خز مشکی‌اش با لکه‌های بژ برجسته شده بودند، این تضاد در هر دو موجود بسیار تاثیرگذار بود؛ و این مخلوقات مغرور هر دو مثل هم سینه‌های ستبرشان را به رخ دیگران می‌کشیدند، صاحب، مال خودش را با شال پوشانده بود، آن چهار پا مال خودش را با یک لکۀ کهربایی به نمایش می‌گذاشت.

ما اوایل با تکان سر آشنایی می‌دادیم اما خیلی مانده بود تا با هم دوست شویم. از آنجا که من عاشق پیاده‌روی‌های طولانی همراه سه سگم بودم، اغلب، روزهای شنبه و یکشنبه که بیرون شهر می‌رفتم به آنها برمی‌خوردم.

ساموئل هایمان اوایل به تکان خشک و خالی سر اکتفا می‌کرد، فقط به رسم عادت، ولی برخورد سگش با سگ‌های من دوستانه‌تر بود. بعد از پنج شش بار برخوردهای این چنینی، اگر من اصرار داشتم چند کلمه رد و بدل کنیم، او هم به گفت‌و‌گویی مختصر و احتیاط‌آمیز رضایت می‌داد، از آن جور گفت‌و‌گوهایی که یک غریبه با غریبه‌ای دیگر می‌کند، بی اینکه هیچ نشانه‌ای از صمیمیت در آن باشد. وقتی به لطف آرگو که خیلی نسبت به لابرادورهای من رغبت نشان می‌داد، کمی گرم‌تر شد، فکر کردم که پیروز شده‌ام. اما وقتی بدون سگ‌هایم در دهکده با او سلام علیک کردم حتی مرا یادش هم نیامد: دنیا را از طریق حیوانات ادارک می‌کرد تا از طریق انسان‌ها، سگ‌هایم بودند که در یادش می‌ماندند و دوست داشت با آن‌ها باشد، و من هم بالای سر آن سه سگ صورت مبهمی بودم که شناور بود. این موضوع روزی که یادم نیست چه جوری مجروح شدم و صاحب کافه مرا مستقیم پیش آن دکتر سالخورده برد، به من ثابت شد. وقتی ساموئل هایمان رویم خم شد و از من پرسید کجا زخمی شده‌ام، این احساس را داشتم که طرف صحبتش بیشتر درد من است تا خود من، که من در آنچه توضیح می‌دادم حل شده بودم، که بیشتر از سرِ وظیفه‌شناسی به مشکلم رسیدگی می‌کرد تا همدردی. نوع‌دوستی متعارفش، دقیق و انعطاف‌ناپذیر، با بوی گند وظیفه‌شناسی، خود‌به‌خودی نبود؛ نشانی از اراده داشت و همین آن را ترسناک می‌کرد.

به هر روی با گذشت ماهها، برخلاف ناکامی‌هایی چند، بالاخره شروع به شناختن من کرد، منِ مستقل از سگ‌هایم. سپس وقتی فهمید نویسنده هستم درِ خانه‌اش را به روی من باز کرد.

رابطۀ ما بر پایۀ احترامِ محض بود. او کتاب‌های مرا دوست داشت، من عاشق تواضعش بودم.

او را به خانه‌ام دعوت کردم، او مرا در خانه‌اش پذیرا شد. یک بطری نوشیدنی را بهانه می‌کردیم چون کشف کرده بودیم هر دو این نوشیدنی را دوست داریم. کنار آتش می‌نشستیم و دربارۀ مقدار جویی که آن مزۀ عالی را به نوشیدنی می‌داد صحبت می‌کردیم، دربارۀ فرایندخشک‌شدن در آتش زغال‌سنگ، دربارۀ جوهر چوبی که بشکه از آن ساخته می‌شد؛ ساموئل تا آنجا پیش رفت که می‌گفت کارخانجات مشروب‌سازیِ کنار دریا را ترجیح می‌دهد، دلیلش هم این بود که آنجا هر چه از سن نوشیدنی بگذرد بیشتر از بوی جلبک های دریایی، ید و نمک اشباع می‌شود.

وقتی داخل اتاقی می‌شدم که ساموئل هایمان با سگش در آن نشسته بود، همیشه این احساس را داشتم که مزاحمشان شده‌ام. آنجا بودند، مرد و حیوان، بی‌حرکت، زیبا، اشرافی، در پرده‌ای از سکوت و یکی شده با نور سفیدی که از خلال پرده‌ها فیلتر می‌شد. هر ساعتی هم که غافلگیرشان می‌کردم، هر دو حالت‌های یکسان داشتند، چه محزون، چه شاد و چه خسته… به محض اینکه به آستانۀ در می‌رسیدم، ورودم حالتشان را به هم می‌زد و آن‌ها را مجبور می‌کرد از درون تابلو به زندگی برگردند. سگ با تعجب سرش را بلند می‌کرد، کلۀ گرش را به سمت چپ کج می‌کرد، گوش‌هایش را جلو می‌داد بعد با چشم‌های فندقی‌اش سر تا پایم را نگاه می‌کرد: «چه آدم بی‌ملاحظه‌ای! امیدوارم دلیل خوبی داشته باشی.» صاحبش با لحن کمتر بی‌ادبانه‌ای آهش را فرو می‌خورد، لبخند می‌زد و زیرلبی تعارفی زمزمه می‌کرد که تا حدودی دلخوری‌اش را می‌پوشاند. «چیه؟ دوباره؟» با اینکه تمام روزها و شب‌ها را گره خورده در اتحادی همیشگی با هم می‌گذراندند، اصلاً به نظر نمی‌رسید از هم خسته باشند، از هر لحظۀ با هم بودنشان لذت می‌بردند، انگار در این دنیا چیزی برایشان بهتر از نفس کشیدن در کنار هم نبود. هر کس سرزده پیدایش می‌شد خلوتی را به هم می‌زد که ارزشمند، عمیق و کامل بود.

اگر موضوع صحبت کتاب و نوشیدنی نبود، گفت‌و‌گوهای ما خیلی زود سرد می‌شد. گذشته از این حقیقت که ساموئل تحمل موضوعات معمولی را نداشت، هیچ‌وقت هم از مسائل شخصی‌اش هیچ چیز به من نمی‌گفت، هیچ داستانی از دوران کودکی‌اش، جوانی‌اش یا زندگی عشقی‌اش. هشتاد سالش بود ولی با این همه انگار دیروز به دنیا آمده بود. حتی اگر در مورد خودم اعترافی می‌کردم، رازم را پذیرا می‌شد اما در عوضِ آن، هیچ افشاگری‌ای در مورد خودش نمی‌کرد، راستش صحبت از دخترش ـ او در نامور[۸] یک دفتر حقوقی را اداره می‌کرد ـ گاهی نقابش را می‌انداخت، چون عاشقش بود، عاشق موفقیت‌هایش و این حقیقت را هیچ وقت پنهان نمی‌کرد. از آنجا که آدم بی‌غل و غشی بود، از جملات معمولی استفاده می‌کرد. به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت از چیزی هیجان‌زده نشده است و حد اعلای زندگی خصوصی‌ای که از او می‌دیدم پیوندی بود که با سگش داشت.

تابستان گذشته یک سری سخنرانی در خارج از کشور باعث شد چند ماهی از دهکده دور باشم. شبِ عزیمتم با حالتی که کمی استهزا در آن بود برایم «سفری خوش برای نویسنده‌ای که بیشتر علاقه به حرف زدن دارد تا نوشتن» آرزو کرد. در مقابل من هم به او قول دادم چند کتاب ارزشمند و چند بطری کمیاب برایش بیاورم که زمستانمان را پر کند.

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”