دیدو سوتیریو (Dido Soteriou) این رمان تاریخی را از زبان یک پسر روستایی کمسواد روایت میکند. کتاب بدرود آناتولی (Farewell Anatolia) رویکردی جزئینگر به تمامی وقایع و حوادث آسیای صغیر در سالهای 1914 تا 1923 دارد. این رمان تراژیک، سقوط هلنیسم در آسیای صغیر و ورود استعمارگران به این خطه را به تصویر کشیده است.
صحنههای دلخراش و دراماتیک کتاب بدرود آناتولی و روایت سینماییگونه آن جذابیت این رمان را چند برابر کرده است. اساسا میتوان گفت که رمانهای تاریخی در خلال روایت یک حادثه یا بیان برشی از تاریخ، وضعیت اجتماعی و اقتصادی مردم آن زمانه را نیز شرح میدهند و تا حدی میتوان به صحت این اطلاعات استناد کرد؛ کتاب بدرود آناتولی نیز از این امر مستثنی نیست. به دیگر سخن با مطالعه این کتاب، به وضعیت اجتماعی مردم آسیای غربی در دهه 20 میلادی نیز پی خواهید برد.
رمان بدرود آناتولی که در سال 1962 منتشر شد، همچنان در صدر رمانهای پرفروش به حساب میآید. از جمله ویژگیهای مثبت این کتاب میتوان به ترجمه دقیق آن اشاره کرد. همانطور که ذکر شد، این اثر از دریچه نگاه یک پسر نوجوان کمسواد است. در این شرایط لحن و بسیاری از واژگان، نیز تابع همین وضعیت قرار خواهند گرفت. مترجم بدرود آناتولی، توانسته این ویژگی را در ترجمه به خوبی منعکس نماید.
اگر به مطالعه رمانهای تاریخی علاقه دارید، کتاب بدرود آناتولی قطعا یکی از بهترین گزینهها برای خواندن است. از سوی دیگر تمامی دوستداران رمانهای ادبیات ترکی از خواندن این اثر لذت خواهند برد.
این بانوی نویسنده فعال و با پشتکار در سال 1909دیده به جهان گشود. دیدو سوتیرو کودکیاش را در شهرهای آدنا و اسمیرنا گذراند و از همان خردسالی شاهد صحنههای نبرد بالکان و جنگهای میان ترکیه و یونان بود. او نیز همچون بسیاری از ارامنه در این نبردهای خونین و بیرحمانه، آواره گشت و به یونان پناه برد. سوتیرو در سالهای سیاه و غمگین میان دو جنگ جهانی، ادبیات فرانسه خواند و سپس به اروپا مهاجرت کرد. وی برای مدتی در نشریات ضد فاشیستی فعالیت داشت. تمامی تجربیات تلخ و هولناک او از جنگ و مهاجرت، به نوشتن دو رمان شگفتانگیز «بدرود آناتولی» و «مردهها منتظرند» منجر شد. از جمله افتخارات دیدیو سوتیرو میتوان به دریافت جایزه ملی کتاب و جایزه آکادمی آتن اشاره کرد.
چیزی نگذشت که صدای ناقوسِ کلیسا را شنیدیم. جارچی راه افتاده بود توی کوچهها و داد میزد: «تمامِ مردهای پانزده ساله به بالا بیایند به کلیسا» به مادرم نگاه کردم. چشماش افتاد به در و دیوار، اثاثیه و اتاقِ زیرِ شیروانی. دوید طرفِ من، بغلام کرد و بوسید و گفت: نه، نه استپان، تو نمیروی! نگران نباش پسرکم، تو را قایم میکنم. من اَزت مواظبت میکنم. تو به نظر خیلی بچهتر میآیی، هیچ کس نمیفهمد چند سال داری.
صدای جارچی توی گوشمان موج میزد: «هرکس فوراً خودش را معرفی نکند، در جا کشته میشود» همان لحظه پدرم را از جلوی خانه میبردند و نیزهای دستاش بود که سَرِ بریدهی کشیش را زده بودند نوکِ آن. صورتِ خیس از اشکِ پدرم را دیدم که از دریچه به ما نگاه میکرد. مادر صورتاش را با دستهایش پوشاند و هق هق کنان زد زیرِ گریه. بعد بچه را از توی گهواره برداشت، چند تا رخت و لباس گذاشت توی بقچه و وقتی سر و صدا خوابید، دستام را گرفت و فرار کردیم. با هزار ترس و لرز، دیوار به دیوار و کوچه به کوچه، بالاخره خودمان را رساندیم به قبرستان؛ جایی که برای ساعتِ شومی مثلِ این ساخته شده بود، جایی که میخواستیم قایم بشویم.
وقتی توی تاریکی از پلههای یکی از آرامگاههای خانوادگی رفتیم پایین، توی دخمهی نمور، مردم را دیدیم که زانو زده بودند و توی سکوت و تاریکی دعا میخواندند. هیچ کس جرأت نداشت حرف بزند یا نفس بکشد. جماعت تکانی به خودشان دادند و جایی برای نشستنِ ما پیدا شد. بچه از درد مینالید و چیزی نگذشت که شروع کرد به جیغ کشیدن. مادرم او را توی بغلاش تکان تکان میداد، بعد گرفتاش زیر سینهی خالی از شیرش و چشمها، پیشانی و موهایش را ماچ کرد. آن وقت شال گردنِ پشمیاش را بست دورِ شکمِ بچه و شروع کرد به مالیدنِ پاهایش تا گرم شود. با صدایی آرام میگفت: «بچهی قشنگ ام، کوچولویم، گنجِ من» و با نگاهی ملتمسانه به آدمهای عصبانی نگاه کرد که چشم از او بر نمیداشتند. یکی گفت: «آنها پیدامان میکنند، همهاش هم به خاطرِ گریهی این بچه» یکی دیگر گفت: «تریاک، کسی یه ذره تریاک نداره؟» و صدایی خشن و تهدیدآمیز گفت: «اون بچه را خفه کن، زن! زود خفهاش کن! بجنب! منتظر چی هستی؟».
“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”