این رمان در سال 2005 میلادی منتشر شد و توانست جوایز زیادی را از آنِ خود کند؛ به نحوی که بیش از 190 هفته در صدر کتابهای پرفروش مجله نیویورک تایمز ایستاد و هم در بین کتابهای بزرگسالان و هم در میان رمانهای نوجوانان به موفقیتهای زیادی دست یافت. همچنین از این کتاب فیلمی به کارگردانی بریان پرسیوال ساخته شده است.
مارکوس زوساک در رمان کتاب دزد (The Book Thief)، مرگ را به عنوان راوی داستان برگزیده و ماجراهای داستان در آلمان زمان نازیها اتفاق میافتد؛ دورهای که راوی اذعان دارد که سرش خیلی شلوغ است. در این رمان روابط دختری جوان با والدین، همسایگان و همچنین یک بوکسور نشان داده میشود.
کتاب دزد رمانی درباره جنگ نیست اما مارکوس زوساک (Markus Zusak) از جنگ به عنوان عنصری بهره گرفته تا شرایط سختی را در زمان زندگی شخصیت اول داستان نشان دهد. نویسنده بخشی از جنگ را به مخاطب نشان میدهد که بسیاری از انسانها بدان توجه نمیکنند؛ دختری نوجوان که تمام تلاشش این است در محیطی پر از خشم و خون زندگی کند، از زندگیاش تا آنجا که میتواند بهره ببرد و دیگران را نیز در خوشیهای این جهان سهیم کند.
یکی از نقاط مثبت این رمان انتخاب «مرگ» به عنوان راوی داستان است. از آنجایی که داستان در زمان جنگ اتفاق میافتد و شخصیتهای داستانی مجبورند مرگ افراد زیادی را در زندگی به چشم ببینند این انتخاب میتواند بسیار مناسب باشد؛ راوی داستان به دزد کوچک کتابها و ماجراهای پیش رویش علاقهمند میشود و تصمیم میگیرد داستان زندگی او را با جهانیان در میان بگذارد. با این حال حضور مرگ در مقام راوی داستان و فضای پر التهاب و جنگزدهای که داستان در آن روایت میشود سبب شده مخاطب رمان «کتاب دزد» در حال و هوای تیره و تاری قرار بگیرد و لحظات تلخی را تجربه کند.
در بخشی از کتاب دزد میخوانیم:
مرگ و شکلات
ابتدا رنگها
سپس آدمها.
معمولاً وقایع را اینگونه میبینم
یا بهتر بگویم سعی میکنم اینگونه ببینم.
اینجا یک حقیقت کوچک وجود دارد
خواهید مُرد.
صادقانه تلاش میکنم در مورد این موضوع با شادمانی حرف بزنم، اما بهرغم تلاشم اغلب آدمها از باور من هراس دارند. لطفاً به من اعتماد داشته باشید، بدون شک من هم میتوانم خوشرو باشم. میتوانم دلنشین باشم. دوستداشتنی، یا چیزهایی از این دست. فقط از من نخواهید خوب باشم. خوب بودن هیچ نسبتی با من ندارد.
عکسالمعل نسبت به حقیقتی که قبلاً گفته شد
آیا این موضوع نگرانتان میکند؟
التماس میکنم، نترسید.
دستکم انصاف دارم.
اوه هنوز به همدیگر معرفی نشدهایم.
باید یک شروع درست و حسابی داشته باشیم.
چقدر من بینزاکتم.
میتوانم خودم را کاملاً معرفی کنم اما واقعاً نیازی به این کار نیست. در هر حال در گیرودار اتفاقات متنوعی که روی خواهد داد، خیلی خوب و خیلی زود مرا خواهید شناخت. فقط کافی است بگویم روزی، تا آنجا که بتوانم با مهربانی تمام برابرتان خواهم ایستاد. روحتان در آغوش من خواهد بود و مثل رنگی روی شانهام جای خواهد گرفت. شما را به آرامی به دوردستها خواهم برد.
در آن لحظه شما آنجا درازکشیدهاید(به ندرت پیدا میشوند افرادی که وقتی سراغشان میروم سر پا ایستاده باشند.)گرفتار قالب جسمتان خواهید بود.شاید در آن دم آخر متوجه شوید و فریادی کوتاه هوا را بشکافد. از آن پس تنها صدایی که خواهم شنید صدای نفسهایم و صدای رایحه، و صدای قدمهایم خواهد بود.
مسئله اینجاست که وقتی سراغتان میآیم دنیا چه رنگی خواهد داشت؟ آسمان چه خواهد گفت؟
خود من، آسمان شکلاتی رنگ را میپسندم. شکلات تلخِ تلخ. آدمها میگویند این رنگ خیلی به من میآید. با این حال سعی میکنم هر رنگی را که میبینم دوست داشته باشم. تمام طیفهای رنگی را. میلیونها یا بیشتر از آن رنگ، که هیچکدام شبیه دیگری نیستند و آسمانی که به آرامی درون خودم فرو میبرم. این کار باعث کاهش اضطرابم میشود. کمکم میکند آرامش بیایم.
یک نظریۀ کوچک
آدمها رنگهای هر روز را فقط در آغاز و پایان آن میبینند، اما من آشکارا میتوانم ببینم یک روز مملو است از سایهها و طیفهای رنگی متفاوت. یک ساعت میتواند هزاران رنگ مختلف در خود داشته باشد؛ زرد مومی، آبی ابری، سیاه تیره. در کار من توجه به این چیزها خیلی اهمیت دارد.
همانطور که تا الان گفتهام تنها عامل نجاتم حواسپرتی است. این حواسپرتی باعث میشود عقلم سرجایش بماند؛ باعث میشود با وجود اینکه مدتهای طولانی است این کار را انجام میدهم همچنان بتوانم از پسش بربیایم. مشکل اینجاست که، چه کسی میتواند جایگزین من شود؟ اگر به تعطیلات بروم، مثل همان تعطیلات معمولی که خودتان مدتی به جای دیگری میروید، فرقی نمیکند چه ییلاق و چه قشلاق، چه کسی کارم را انجام میدهد؟ البته جواب این است، هیچکس، و همین باعث شد تا به فکر فرو بروم و تصمیمی عملی بگیرم. چیزی که حواسم را از تعطیلات پرت کند. لازم به گفتن نیست که با این تصمیم تعطیلاتم بیشتر شده است. با رنگها.
با این وجود، این احتمال هست که از خودتان بپرسید، او اصلاً برای چی به تعطیلات نیاز دارد؟ چرا باید حواسش را پرت کند؟
این سؤال مرا به موضوع بعدی هدایت میکند.
یعنی آدمهایی که هنوز جا ماندهاند.
زندهها.
آنها همان چیزهایی هستند که نمیتوانم نگاهشان کنم، تلاش میکنم نگاهشان نکنم اما با این وجود خیلی وقتها نگاهشان میکنم. عمداً دنبال رنگهایی میروم که ذهنم را از آنها منحرف کند، اما گهگاه نگاهم به کسانی میافتد که هنوز جا ماندهاند،کسانی که بر اثر تیغههای معمای واقعیت، ناامیدی و تعجب خرد میشوند و فرو میریزند. آنها قلبهایی پاره پاره و جگرهایی فرسوده دارند.
همین مرا به سر وقت موضوعی که میخواهم دربارۀ امشب، یا امروز، یا هرآنچه که ساعت و رنگ هست، برایتان بگویم، میبرد. این داستان یکی از آن بازماندههای همیشگی است. یک متخصص در امر جا ماندن.
در واقع این یک داستان خیلی کوچک در میان بسیاری چیزهای دیگر است، داستانی با:
*یک دختر
* تعدادی کلمه
* یک نوازندۀ آکاردئون
* تعدادی آلمانی متعصب
* یک بوکسور یهودی
* و تا دلتان بخواهد دزدی.
من کتاب دزد را سه بار دیدم.
“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”