ریتم آهنگ

داستان عاشقانه

داستان عاشقانه

 

 

  1. داستان عشاقانه گل صداقت

حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده‌ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مردی خردمند مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا از میان آنها دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید، به شدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود.


دخترش گفت: من هم به آن مهمانی خواهم رفت.


مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.


دختر جواب داد: می‌دانم هرگز مرا انتخاب نمی‌کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.


روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه‌ای می‌دهم. کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می‌شود.


دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.


سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی‌نتیجه بود، گلی نرویید.

 


روز ملاقات فرا رسید، همه دختران در تالار قصر جمع شده بودند. دختر با گلدان خالی‌اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ‌ها و شکل‌های مختلف در گلدان‌های خود داشتند.


لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده وارد شد و هر کدام از گلدان‌ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که چطور چنین چیزی ممکن است؟ شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می‌کند: گل صداقت! همه دانه‌هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آن‌ها سبز شود!

 

 

  1. گل سرخی برای محبوبم

جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی‌اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می‌گرفتند مشغول شد.


او به دنبال دختری می‌گشت که چهره او را هرگز ندیده بود، اما قلبش را می‌شناخت دختری با یک گل سرخ.


از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت‌هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. جان در صفحه اول توانست نام صاحب کتاب را بیابد:


«دوشیزه هالیس می‌نل»


با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامه‌ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه‌نگاری با او بپردازد.


روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک‌سال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه‌نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.


هر نامه همچون دانه‌ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می‌افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.


جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت میس هالیس روبه رو شد. به نظر‌هالیس اگر جان قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری‌اش نمی‌توانست برای او چندان با اهمیت باشد.


سرانجام روز بازگشت جان فرارسید. آن‌ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.


هالیس نوشته بود: تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت؛ بنابراین رأس ساعت ۷ جان به دنبال دختری می‌گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت، اما چهره‌اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:


زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد. بلند قامت و خوش اندام، مو‌های طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود. چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل‌ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد.


من بی اراده به سمت او قدم برداشتم. کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لب‌هایش با لبخندی پرشور از هم گشوده شد، اما به آهستگی گفت: «ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟»


بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم. تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدوداً ۴۰ ساله با مو‌های خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند.


دختر سبزپوش از من دور می‌شد. احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته‌ام. از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبزپوش فرا می‌خواند و از سویی علاقه‌ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می‌کرد.


او آنجا ایستاده بود؛ با صورت رنگ پریده و چروکیده‌اش که بسیار آرام و موقر به نظر می‌رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می‌درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم.

 


کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می‌آمد. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم: (من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیزه می‌نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟)

چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: «فرزندم من اصلاً متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت: اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان بود!»


تحسین هوش و ذکاوت میس می‌نل زیاد سخت نیست!


طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می‌شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.

 

  1. پستچی جوان

چهارده ساله کـه بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش بـه مـن بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود.

نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود کـه بـه زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.

ازآن روز، کارم شد هرروز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه هاي سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هرروز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،کـه او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و مـن یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح کـه می شد، می‌دانستم همین حالا زنگ می زند!

 

پله ها را پرواز میکردم و برای این‌کـه مادرم شک نکند ،می گفتم برای یک مجله می‌نویسم و انها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده اسـت.آن قدر خودکار در دستم می لرزید کـه خنده اش میگرفت .هیج وقت جز درود و خدانگهدار حرفی نمی زد.فقط یک‌بار گفت: چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان! و مـن تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و بـه نظرم عاشقانه ترین جمله ي دنیا بود.چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان!

 

عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا این‌کـه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا کـه دید زیر لب گفت: دخترۀ بی حیا. ببین با چـه ریختی اومده دم در! شلوارشو! متوجه شدم کـه شلوارم کمی کوتاه اسـت. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آن قدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم کـه نفهمیدم پیک آسمانی مـن ، طرف را روی زمین خوابانده و با هم گلاویز شده اند!

 

 مگر پیک آسمانی هم کتک می زند؟مردم آن ها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.مو هاي طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ي شاکی، گونه اش را گرفته بودو فریاد می زد. مـن هم از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم! روزبعد پستچی پیری آمد، بـه او گفتم آن اقای قبلی چـه شد؟

 

گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد. بـه خاطر یک دعوا! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر مـن دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! ازآن بـه بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می شنوم ، بـه دخترم می‌گویم: مـن باز می کنم! سالهاست کـه با آمدن اینترنت، پستچی ها گمشده اند. دخترم یکروز گفت: یک جمله عاشقانه بگو لازم دارم. گفتم:چقدر نامه دارید. خوش بـه حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!

 

 

 

  1. ایستگاه

باز رسیدیم بـه ایستگاه ، بارون همه ی جا رو خیس کرده بودو شب بود.

راه زیادی رو پیاده گذرونده بودیم.

خسته بودیم گفتیم بقیه راه رو با اتوبوس بریم.

بخار از دهنت بیرون میومد. خستگی رو توی چشمات می‌دیدم یادته.

عشقم بودی.

مث این فیلما کاپشن خودمو دادم بهت کـه سرما نخوری.

رسیدم خونه با این‌کـه کاپشنمو دادم بهت ولی سرما نخوردم

گذشت و گذشت و گذشت..

حالا اومدم توی همون ایستگاه این بار تنها بودم

هوا سرد بود.. ولی کاپشنم تنم بود

رسیدم خونه..

جلوی آینه وایستادم یه چیزی نظرمو جلب کرده بود

یه سری مو هاي سفید لابلای مو هاي مشکیم بود.

یه چایی داغ بعدشم خواب.

صبح فردا رسید حس بدی بود

سرما خورده بودم تنهای تنها.

 

  1. مرد مست وفادار

مرد نصفه شب در حالی‌کـه مست بوده میاد خونه و دستش می خوره بـه کوزه ي سفالی گرون قیمتی کـه زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره… زن اون رو می کشه کنار و همه ی چیو تمیز می کنه

 

صبح کـه مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت کـه زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده… مرد در حالیکه دعا می کرد کـه این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره … کـه متوجه یه نامه روی در یخچال می شه کـه زنش براش نوشته

زن: عشق مـن صبحانه ي مورد علاقت روی میز آمادست مـن صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم زود بر می‌گردم پیشت عشق مـن دوست دارم خیلی زیاد

 

مرد کـه خیلی تعجب کرده بود میره پیشه پسرش و ازش می پرسه کـه دیشب چـه اتفاقی افتاده بود؟ پسرش می گه دیشب وقتی مامان تـو رو برد تـو تخت خواب کـه بخوابی و شروع کرد بـه این‌کـه لباس و کفشت رو در بیاره تـو در حالیکه خیلی مست بودی بهش گفتی

 

هی خانوووم، تنهام بزار، بهم دست نزن… مـن ازدواج کردم زنم تـو خونه منتظر منه… از مـن دور شو

 


 

گل فروش

رفتم نشستم کنارش گفتم: برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی؟

گفت: بفروشم کـه چی؟

تا دیروز می فروختم کـه با پولش آبجی مو ببرم پزشک دیشب حالش بد شد و مرد

با گریه گفت: تـو می خواستی گل بخری؟

گفتم: بخرم کـه چی؟

تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم…!

اشکاشو کـه پاک کرد، یه گـل بهم داد گفت: بگیر باید از نو شروع کرد

تـو بدون عشقت..

مـن بدون خواهرم ..

 

 

 

وقتی 15 سالت بود

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم

صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو بـه زیر انداختی و لبخند زدی.

 

وقتی کـه 20 سالت بود

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم

سرت رو روی شونه هام گذاشتی

دستم رو تـو دستات گرفتی

انگار از این‌کـه منو از دست بدی وحشت داشتی

 

وقتی کـه 25 سالت بود

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم .

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..

پیشونیم رو بوسیدی

گفتی بهتره عجله کنی داره دیرت می شه.

 

وقتی 30 سالت شد

مـن بهت گفتم دوستت دارم

بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری

بعد از کارت زود بیا خونه

 

وقتی 40 ساله شدي

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم

تـو داشتی میز شام رو تمیز می کردی

گفتی باشه عزیزم

ولی همین حالا وقت اینه کـه بری تـو درسها بـه بچه مون کمک کنی

 

وقتی کـه 50 سالت شد

مـن بهت گفتم کـه دوستت دارم

تـو همونجور کـه بافتنی می بافتی

بهم نگاه کردی و خندیدی

 

وقتی 60 سالت شد

بهت گفتم کـه چقدر دوستت دارم

تـو بـه مـن لبخند زدی

 

وقتی کـه 70 ساله شدي

مـن بهت گفتم دوستت دارم

در حالیکه روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم

مـن نامه هاي عاشقانه ات

کـه 50 سال پیش برای مـن نوشته بودی رو می خوندم

دستامون تـو دست هم بود

وقتی کـه 80 سالت شد

این تـو بودی کـه گفتی کـه مـن رو دوست داری..

نتونستم چیزی بگم

فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی مـن بود

چون تـو هم گفتی کـه منو دوست داری

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”