8- داستان جالب و واقعی که خواندن خالی از لطف نیست
دو گدا در خیابان نزدیک کُلوسیُو شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از انها روی زمین صلیبی گذاشته بودو دیگری یک ستاره داوود. مردمی کـه از آنجا رد می شدند بـه هردو نگاه می کردند ولی فقط در کلاه گدائی کـه صلیب داشت پول مینداختند…
کشیشی از آنجا میگذشت؛ مدتی ایستاد و دید کـه مردم بـه گدائی کـه ستاره داوود دارد کمکی نمی کنند.
جلو رفت و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ این جا یک کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک جهان هم هست. پس مردم بـه تو کـه ستاره داوود داری بـه خصوص کـه درست نشستی بغل دست گدائی کـه صلیب دارد چیزی نمی دهد. در واقع از روی لجبازی هم شده بـه او پول می دهند نه بـه تو !
گدائی کـه ستاره داوود داشت بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد بـه گدای صاحب صلیب و گفت:
هی “موشه” نگاه کن ببین کی آمده بـه برادران “گلدشتین” بازاریابی یاد میده؟
(خانواده گلدشتین؛ خاندانى ثروتمند و یهودى تبار بودند)
یکی از دوستانِ کاناداییم، یه قانونِ جالب واسه خودش داشت!
قانونش این بود کـه:
باوجودِ داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کارِ پر مسئولیت ماهی «یک شب» باید خونه پدر و مادرش باشه!
می گفت کـه کارهای بچههارو انجام میدم و میرم خودم تنهایی، مثل دورانِ بچگی و نوجوانی … چندین ساله این قانون رو دارم، هم خودم و هم همسرم!
می گفت: خیلی وقتها هم کار خاصی
نمیکنیم! پدرم تلویزیون نگاه میکنه
و من کتاب میخونم، مادرم تعریف میکنه، من گوش میدم، من حرف میزنم و مـادرم یا پدرم چرت میزنند و شب میخوابیم… صبح صبحانهاي می خوریم، بعد برمیگـردم بـه زندگی!
دیروز روی فیسبوکش دیدم یه “عکس” گذاشته بودو یه نوشته کـه متوجه شدم مادرش چند ماه پیش فوت شده. براش پیام دادم کـه بابتِ درگذشت مادرت متاسفم و همیشـه ماهی یک شبی رو کـه گفتـه بودی بـه یاد دارم…
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته کـه: (مادرم توی خاطراتِ محدودش از اون شبها بـه عنوانِ بهترین ساعتهای سالها و ماههاي گذشته اش یاد کرده)
و اضافه کرد کـه:
اگه راستش رو بخوای “بیشتر” از مادرم برای خودم خوشحالم کـه از این (فرصت و شانس)
نهایتِ استفاده رو بردهام…!!
قوانینِ خوب رو دوست دارم… برای خودتون؛ دلتون؛ حالتون و خانوادتون قانون هاي قشنگ بذارید؛ بعداً حسرت قانون هاي گذاشته نشده رو نداشته باشید!
2-یک دقیقه مطالعه …
پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست ! خدمتکار برای سفارش گرفتن بـه سراغش رفت. پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند اسـت؟
خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند اسـت؟
خدمتکار با توجه بـه اینکه تمام میزها پرشده بودو عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت: 35 سنت پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید …
خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده هاي بستنی هاي دیگران آورد و صورت حساب را بـه پسرک دادو رفت ؛ پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را بـه صندوق پرداخت کرد و رفت…
هنگامی کـه خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت ،پسر بچه درروی میز درکنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی کـه میتوانست بستنی شکلاتی بخرد !
شکسپیر چه زیبا میگوید:
بعضی بزرگ زاده میشوند، برخی بزرگی را بدست می آورند، و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند ..
مرد هدیهای که چند لحظه پیش از خانمی گرفته بود را محکم به سینهاش چسبانیده بود و طول خیابان را طی میکرد. به فکرش افتاد، این یادگاری را برای همیشه نگهداری کند. ولی از حواس پرتی و شلختگی خودش میترسید. توی مسیر همهش به این فکر میکرد که چگونه از این هدیه ارزشمند مراقبت کند. فکری به ذهنش رسید. وارد خانه که شد هدیه را جلوی سینهاش گرفت و گفت: تقدیم به همسر عزیزم!
همسرش تا آخر عمر، آن هدیه را مثل تکهای از بدن خودش مواظبت میکرد.
شبی آقا محمدخان قاجار نتوانست از زوزه شغالان بخوابد. صبح که از خواب برخاست مشاورانش را فراخواند و از آنها کیفری بایسته را برای شغالان طلب کرد.
هر یک کیفری سخت را برای شغالان پیشنهاد کردند. اما او هیچ یک را نپسندید و مجازاتی سختتر را برای شغالان جستجو میکرد. دستور داد تمامی شغالانی را که در آن حوالی یافت میشدند، را بیابند و زنده به حضورش آورند.
وقتی شغالان را به حضورش آوردند، بر گردن تمامی آنها زنگولهای آویخت و آنها را دوباره در صحرا رها کرد. طعمهها از صدای زنگوله شغالان میگریختند و هیچ یک نتوانستند طعمهای شکار کنند. چند روزی بدین نحو سپری شد تا همگی از گرسنگی مُردند.
ایران در دوره سلطنت قاجار
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند.
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامهها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگآورترین سلاح بشری مرد
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و… میشناسیم.
او امروز، هویت دیگری دارد.یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.
7- مرد دانا
مردم برای ابراز نارضایتی از مشکلاتشان همیشه به سراغ حکیمی میرفتند. یک روز، او برای همه یک جک تعریف کرد و همه قهقهه زدند.
بعد از چند دقیقه، آن جک را تکرار کرد و تعداد کمی خمدیدند
وقتی او این جک را برای بار سوم گفت، کسی نخندید
حکیم گفت:
شما نمیتوانید بارها و بارها به یک جک بخندید، پس چرا برای مشکلات مشابه بارها و بارها گریه میکنید؟
مریلین مونرو نامهای به آلبرت اینشتین نوشت که من و تو ازدواج کنیم بچههایمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو چه محشری میشوند.
آقای اینشتین هم نوشت: از این همه لطف و دست و دلبازی شما ممنونم.
واقعاً غوغا میشود. ولی این یک روی سکه است. فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی برپا میشود.
“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”