داستان جالب وخواندنی
روزی روزگاری مردی همسر وراجش را به داخل چاهی می اندازد . چند روز بعد ، در حالی که عذاب وجدان آرامش را از او ربوده بوده ، تصمیم می گیرد که به سراغ چاه برود و از حال همسرش خبری بگیرد .
وقتی به چاه می رسد طنابی را به داخل چاه می اندازد ، لحظاتی بعد احساس می کند که طناب سنگین شده ، با شادی از اینکه همسرش هنوز زنده است ، سریع طناب را بالا می کشد . اما در کمال ناباوری می بیند که به جای همسرش ماری از طناب آویزان است . می خواهد طناب را رها کند که مار با التماس می گوید :
ترو خدا منو نجات بده ، این زن منو دیوونه کرد بس که حرف زد . اگه منو نجات بدی ، قول میدم جبران کنم .
مرد که به خوبی حال مار را درک می کرده ، او را نجات می دهد .
بعد از آن مرد و مار دوستان خوبی برای یکدیگر می شوند . تا اینکه روزی مار می گوید :
من هنوز لطف تو رو جبران نکردم ، بگو چیکار می تونم برات بکنم ؟
مرد در جواب می گوید :
راستش می خوام به مال و ثروتی برسم که تا آخر عمر منو از هر نیازی بی نیاز کنه .
مار کمی فکر می کند ، سپس می گوید :
من میرم به دور گردن دختر پادشاه می پیچم و فقط زمانی اون رو رها می کنم که تو بیای و به من بگی اون رو رها کن . با اینکار پادشاه به تو پاداش خوبی میده . خوبه ؟
مرد پیشنهاد مار را می پذیرد .
مار به قصر پادشاه می رود و به دور گردن دختر پادشاه می پیچد .
پادشاه برای نجات جان دختر خود از همه طلب یاری می کند . تلاش های هیچ کسی کارگر نمی افتد تا این که مرد به قصر پادشاه می آید و اعلام می کند که می تواند مار را از دور گردن دختر پادشاه جدا کند .
پادشاه به او اجازه می دهد تا همچون دیگران شانسش را امتحان کند .
طبق قرار مار وقتی مرد را می بیند ، واکنشی نشان نمی دهد و مرد به راحتی ا و را از دور گردن دختر پادشاه جدا می کند . پادشاه هم در برابر کار نیک او مقدار زیادی انعام به او می بخشد .
بعد از اتمام ماجرا مار به مرد می گوید :
یکبار به من کمک کردی ومن در ازای لطف تو کمک کردم و توهم به چیزی که می خواستی رسیدی . حالا با هم بی حساب شدیم ولی اگر از این به بعد سر راه من سبز بشی با تو مثل بقیه رفتار می کنم و اگر وادار باشم تو رو هم نیش می زنم .
مرد می پذیرد و آن دو از هم جدا می شوند .
فردای آن روز خبر می رسد که اینبار مار خود را به دور گردن دختر وزیر پیچانده است . وزیر به سراغ مرد می رود و از او طلب یاریمی کند .
مرد که می دانسته اگر هم به قصر برود نتیجه ای نخواهد گرفت ، اما از مقاومت در برابر اصرارهای وزیر هم عاجز می ماند .
در قصر وقتی مرد به طرف دختر وزیر می رود مار به او می گوید :
بهتره جلو نیای وگرنه نیشت می زنم .
مرد کمی درنگ می کند ، ناگهان فکری به ذهنش می رسد . پس رو به مار می گوید :
باشه من جلو نمیام . فقط اومدم بگم زنم از توی چاه دراومده ، به زودی هم به شهر می رسه . حالا دیگه خودت می دونی .
مار از این حرف مرد وحشت زده می شود و دختر وزیر را رها می کند و برای همیشه از آن شهر می رود .
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.
وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچههای محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بیدرد و بیکس. و این لقب هم چقدر به او میآمد نه زن داشت نه بچه و نه کسوکار درستی.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمیشود، تنهایش گذاشته بودند.
وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچههای محل که میدانستیم ثروت عظیم و بیکرانش بیصاحب میماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایهها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانهاش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم. بعد هم با خود کنار آمدیم که: این که دزدی نیست تازه او به این پولها دیگر هیچ احتیاجی هم ندارد. تازه میتوانیم کمی هم از این پولها را از طرفش صرف کار خیر کنیم تا هم خودش سود برده باشد و هم ما…
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاریاش که با همت ریش سفیدهای محل به بهشت زهرا رفتیم، من و بچهها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که ١۵٠ بچه یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بیدرد خرج سرپرستی همه آنها را میداده، بچههای یتیم را دیدیم که اشک میریختند و انگار پدری مهربان را از دست دادهاند از خودمان پرسیدیم: او تنها بود یا ما؟
در زمانهای دور دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار میکردند و در نزدیک هم خانههایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار میگذراندند. برحسب اتفاق روزی بر سر مسئلهای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمینها و خانههایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچینهای بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بیصبرانه منتظر بازگشت او بود.
رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرتخواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پلهای زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
جلو رفت و از او پرسید: شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میکنی؟
جوان با تعجب جواب داد: ماهی دوهزار دلار.
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود شش هزار دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیاش بود پرسید: آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیک پیتزافروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.
“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”