ریتم آهنگ

بازم حکایتهایی از کلیه ودمنه

بازم حکایتهایی از کلیه ودمنه

حکایت پند آموز برتری هنر بر ثروت

حکیم فرزانه ای پسرانش را چنین نصیحت می کرد: عزیزان پدر! هنر بیاموزید، زیرا نمی توان بر ملک و دولت اعتماد کرد، درهم و دینار در پرتگاه نابودی است، یا دزد همه آن را ببرد و یا صاحب پول، اندک اندک آن را بخورد، ولی هنر چشمه زاینده و دولت پاینده است، اگر هنرمند تهیدست گردد، غمی نیست زیرا هنرش در ذاتش باقی است و خود آن دولت و مایه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسی کنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولی آدم بی هنر، با دریوزگی و سختی لقمه نانی به دست آورد.

حکایت و داستان پند آموز

2. حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه

جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.

بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟  جواب داد: خودم را می‌بینم.

 دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن.

وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری.

4.حکایت پند آموز کوتاه پدر
 

چوپانی پدر خردمندی داشت. روزی به پدر گفت: ای پدر دانا و خردمند! به من آن گونه که از پیروان آزموده انتظار می رود یک پند بیاموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نیکی کن، ولی به اندازه، نه به حدی که طرف را لوس کند و مغرور و خیره سر نماید.

 

5. حکایت پند آموز جالب و زیبای کورحقیقی

« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم

 

6. داستان و حکایت پندآموز

 

ثروتمند زاده ای را در کنار قبر پدرش نشسته بود و در کنار او فقیرزاده ای که او هم در کنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقیرزاده مناظره می کرد و می گفت :صندوق گور پدرم سنگی است و نوشته روی سنگ رنگین است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در میان قبر، خشت فیروزه به کار رفته است، ولی قبر پدر تو از مقداری خشت خام و مشتی خاک، درست شده، این کجا و آن کجا؟

 

فقیرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زیر آن سنگهای سنگین بجنبد، پدر من به بهشت رسیده است .!

7. حکایت پند آموز عبرت

(گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت، دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هر چه سعی می کنم، می بینم که به من بیشتر از دو ذرع (حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد).

 

8. داستان و حکایت پند آموز

نادانی می خواست به الاغی سخن گفتن بیاموزد، گفتار را به الاغ تلقین می کرد و به خیال خود می خواست سخن گفتن را به الاغ یاد بدهد.

حکیمی او را دید و به او گفت : ای احمق ! بیهوده کوشش نکن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند این خیال باطل را از سرت بیرون کن، زیرا الاغ از تو سخن نمی آموزد، ولی تو می توانی خاموشی را از الاغ و سایر چارپایان بیاموزی.

 

9. حکایت پند آموز زن کامل

ملا نصر‌الدین با دوستی صحبت می‌کرد. خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده‌ای؟ ملا نصر‌الدین پاسخ داد:  فکر کرده‌ام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بی‌خبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره‌ی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کرده‌ای ازدواج کنم.

پس چرا با او ازدواج نکردی؟  آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می‌گشت

داستانی از کلیله و دمنه به زبان ساده؛ حکایت کشتن میمونی که نوزاد را از شر مار نجات داد

 

در زمان های قدیم در کشور هند یک مرد و یک زن زندگی می کردند این خانواده هیچ وقت صاحب فرزندی نمی شد برای همین مرد تصمیمی گرفت در یک صبح او به بازار رفت و یک میمون خرید از آن پس شادی بر خانه حکم فرما شد.

 

زن و مرد میمون را مثل بچه خود دوست داشتند مدت ها گذشت تا اینکه مرد و زن صاحب یک بچه شدند و شادی آنها بیشتر شد.

 

در یک روز زن برای خرید میوه به روستا رفت قبل از رفتنش به مرد گفت که هیچ وقت بچه را با میمون تنها نگذارد بعد از گفتن این جمله زن به سمت روستا حرکت کرد.

 

 

 

بعد از رفتن زن مرد مدتی از بچه و میمون مواظبت کرد اما حوصله اش سر رفت برای همین برای قدم زدن به بیرون از خانه رفت در راه با چند نفر از دوستانش روبرو شد و گرم صحبت با آنها شد برای همین خیلی دیر به خانه برگشت.

 

بعد از گذشت چند ساعت زن با یک سبد میوه به خانه برگشت وقتی که وارد خانه شد میمون در حالی که غرق در خون بود به طرف او رفت زن با دیدن او جیغ بلندی کشید.

 

سبد میوه را روی سر میمون انداخت و به سمت اتاق بچه دوید وقتی که به تخت بچه رسید دید که بچه به راحتی در تختش خوابیده بدون هیچ زخمی زن از این اتفاق متعجب شده بود ناگهان چشمش به بدن مار بی جانی افتاد که شکمش پاره شده بود زن که دلیل خونی بودن بدن میمون را فهمیده بود به طرف در ورودی خانه دوید در آنجا میمون را دید که بیجان روی زمین افتاده بود میمون به خاطر ضربه ی سختی که به سرش خورده بود مرده بود زن به خاطر اینکه عجولانه دست به اینکار زده بود ناراحت شد او با چشمان اشک آلود خم شد و به میمون نگاه کرد میمون مرده بود.

 

 

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”