ریتم آهنگ

داستانهای شیرین وجذاب

داستانهای شیرین وجذاب

داستان عاشقانه او یک فرشته بود با پایان خوش

روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو سال، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: (میخواهم رازی را به تو بگویم
پسر گفت: گوش می‌کنم.)


دختر گفت: (من می‌خواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمی‌دانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچ‌وقت آن‌طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر می‌خواهم.)


پسر گفت: (مشکلی نیست.)


دختر پرسید: (یعنی تو الان ناراحت نیستی؟)


پسر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من می‌خواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را می‌خواهم و عاشقانه دوستت دارم
دختر با تعجب گفت: «یعنی تو  هنوز می‌خواهی با من ازدواج کنی؟
پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: (آره عشق من)
 

پسر گفت: (آره و همین امروز هم می‌خواهم تو را ببینم)
دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمی‌اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هرچه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پسر زنگ خورد.


دختر گفت: (سلام.)


پسر گفت: (سلام، پس کجایی؟)


دختر گفت: (دارم می‌آیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟)


پسر گفت: اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی‌آمدم عشق من).


دختر گفت: «آخه…»


پسر گفت: «آخه نداره، زود بیا. من منتظر هستم.» و پایان تماس
پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار پسر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه می‌کرد. پسر که مات و مبهوت مانده بود، فقط با تعجب به او نگاه می‌کرد.

 


دختر با لبخندی پر از اشک گفت: (سوارشو زندگی من...)

 

پسر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح می‌خواهم.


دختر گفت: (هیس، فقط سوار شوآری، دختر یکی از ثروتمندترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانه‌ترین زندگی را ساختند.
دخترک سال‌ها بعد داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف کرد و گفت: (هیچ‌وقت نمی‌توانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمی‌توانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شوم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که می‌گفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد می‌کرد، اما من تسلیم نشدم و با خود می‌گفتم اگر می‌خواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. می‌دانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود.)


داستان معجزه عشق و دوست داشتن

مردی صبح از خواب بیدار شد و با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید و برای رفتن به کار آماده شد.


هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد، گرد و غبار زیادی روی میز و صفحه تلویزیون دید!


به آرامی خارج شد و به همسرش گفت: دلبندم، کلیدهایم را از روی میز بیاور.
زن وارد شد تا کلید‌ها را بیاورد؛ دید همسرش با انگشتانش وسط غبار‌های روی میز نوشته: یادت باشه دوستت دارم

 

و وقتی خواست از اتاق خارج شود، صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود: امشب شام مهمون من

زن از اتاق خارج شد و کلید را به همسرش داد و به رویش لبخند زد.
انگار با لبخندش به همسرش خبر می‌داد که نامه‌اش به دست او رسیده است.

 

این همان همسر عاقلی است که اگر در زندگی مشکلی هم بود، مشکل را

وسیله معجزه عشق و دوست داشتن به خوشحالی و لبخند تبدیل می‌کند.

داستان کوتاه به کسی که دوستش داری بگو

 

وقتی ۱۵ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ صورتت از شرم قرمز شد و سرت را به زیر انداختی و لبخند زدی.


وقتی ۲۰ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ سرت را روی شانه‌هایم گذاشتی و دستم را در دستانت گرفتی. انگار از اینکه مرا از دست بدهی، وحشت داشتی.

 


وقتی ۲۵ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ صبحانه مرا آماده کردی و برایم آوردی، پیشانی‌ام را بوسیدی و گفت: «بهتره عجله کنی. داره دیرت می‌شه.»


وقتی ۳۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ به من گفتی: «اگه راستی راستی دوستم داری، بعد از کارت زود بیا خونه!»


وقتی ۴۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ تو داشتی میز شام را تمیز می‌کردی و گفتی: «باشه عزیزم، ولی الان وقت اینه که بری تو درس‌ها به بچه‌مون کمک کنی.»


وقتی ۵۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ تو همان‌طور که بافتنی می‌بافتی، به من نگاه کردی و خندیدی.

 

وقتی ۶۰ ساله شدی و من به تو گفتم که چقدر دوستت دارم؛ تو فنجان دمنوش را دستم دادی و به من لبخند زدی.

 

وقتی ۷۰ ساله شدی و من به تو گفتم دوستت دارم؛ در حالی‌که روی صندلی راحتی‌مان نشسته بودیم، من نامه‌های عاشقانه‌ات را که ۵۰ سال پیش برایمن نوشته بودی، می‌خوندم و دستانمان در دست یکدیگر بود.


وقتی ۸۰ ساله شدی؛ این تو بودی که گفتی که مرا دوست داری. نتوانستم چیزی بگویم؛ فقط اشک در چشمانم جمع شد. آن روز بهترین روز زندگی من بود. چون تو هم گفتی که مرا دوست داری. وحشتناک دوستت دارم.


افسانه عاشقانه مازنی

در یکی از روستا‌های مازندران جوانی فقیر زندگی می‌کرد که چوپان قراری و روزمزد گوسفندان اهالی محل بود. این جوان عموی ثروتمندی داشت که بیشتر گوسفندان نزد او برای عمویش بود. عمو برای اینکه هم برادرزاده فقیر را کمک کرده باشد و هم چوپان گله‌اش در نزدیکی او باشد؛ کلبه‌ای کوچکی در نزدیک خود به جوان داده بود تا در آنجا زندگی کند.
به تدریج جوان دلداده دختر عموی خویش، و دختر عمو هم عاشق او می‌شود. پدر دختر به دلیل فقر جوان با ازدواج آن‌ها مخالفت می‌کرد و لذا بین این دو یار فاصله حکمفرما بود.

 


جوان در طول روز و یا همچنین هر غروب که از چرای گوسفندان به خانه برمی گشت با نوای لَلِه وای خود با دختر عمویش به دلدادگی می‌پرداخت؛ و بدین طریق دختر عمو کاملاً با نوای لَلِه وا پسر عمویش آشنا بود.
این رمز و راز بین آن‌ها ادامه داشت، تا از قضا روزی دزدان به گله حمله‌ور شده و گله از وحشت پراکنده می‌شود، دزدان از چوپان می‌خواهند تا گله را یک جا گرد آورد، چوپان نی را به دست گرفته بر بلندی می‌رود تا در ظاهر گوسفندان را به آرامش فرا خواند، ولی در واقع با نی خود شعر زیر را دمید. که به دختر عمویش این پیغام را برساند و به او تفهیم کند که مورد حمله دزدان قرار گرفته است:

 


عامی دتر جان عامی دتر جان!‌های های


گله ره بردن – رَمه ره بردن


کاوی، بُور سریری، بَخته ره بردن


رمه ره بردن، همه ره بردن


عامی دتر جان!

 

گله ره بردن، همه ره بردن


عامی دتر جان عامی دتر جان!‌ های های


چادر به سرکن


مله خور کن


سر و همسرون


عامی پسرون


همه خور کن


همه خور کن


ترجمه شعر:

های آهای دختر عمو جان/ گله را بردند، رمه را بردند / گوسفند جوان بور و گوسفند پرواری را بردند/ رمه را بردند، همه را بردند/ دختر عمو جان گله را بردند / همه را بردند/ آهای، آهای دختر عمو جان / چادر بر سر کن (آماده شو) /مردم محل را با خبر کن / هم سن و سال‌هایت / پسر عمو ها / همگی را باخبر کن


دختر عمو نیز با دریافت پیام به وسیله این نغمه، اهالی را خبر کرده و با آمدن آن‌ها دزدان فراری می‌شوند، پدر دختر از این رمز و راز و دلدادگی، و ابتکار دو جوان در جهت نجات گله خود و اهالی متوجه می‌شود، با ازدواج آن‌ها موافقت می‌کند و جشن عروسی مفصلی به راه می‌افتد.


سه مینیمال عاشقانه با پایان خوش

وقتی از من خواستگاری کرد، به او گفتم: (اگر با هم ازدواج کنیم، هیچ‌وقت اجازه نمی‌دهم بروی).

 

او خندید و گفت: پس محکم نگه‌ام دار

 

 ما به ماه عسل رفتیم. فکر شیرجه زدن از صخره در دریاچه احمقانه بود. او بازنگشت.


وقتی او را به ساحل کشیدم و احیای قلبی ریوی را انجام دادم، گریه می‌کردم و فریاد می‌زدم: «نمی‌گذارم بروی…» او صدای مرا شنید و شروع به نفس کشیدن کرد.

✰✰✰✰✰

من ۱۹ ساله بودم و او ۲۴ ساله بود. او اولین عشق من بود. ما دو سال با هم بودیم و من عاشقش بودم. یک روز به من گفت: «دیگر نمی‌خواهم با هم قرار بگذاریم.» من نابود شدم. سپس یک حلقه درآورد و گفت: (می‌خواهم با تو ازدواج کنم).


پنج سال بعد به او گفتم: «عاشق یکی دیگر شده‌ام.» او درحالی‌که پریشان شده بود، با تعجب پرسید: «چه کسی؟» گفتم: (پسر یا دخترمان، هنوز نمی‌دانم.)
انتقام شیرین است

.

 ✰✰✰✰✰

 

سه سال بود با هم زندگی می‌کردیم. او اصلاً احساساتی نبود. من در حال پختن شام بودم که از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم روی زمین با گل رز نوشته شده: (مری، دوستت دارم...)


من برای دختری که این پیام برایش نوشته شده بود، خوشحال شدم و بعد فهمیدم خودم هم مری هستم!


با خودم فکر کردم: «یعنی کار اوست؟» درست همان لحظه پیام داد: (کمی گوشت سرخ کن، گرسنه هستم. خیلی طول کشید با گلبرگ‌های رز بنویسم که دوستت دارم)


عشق یعنی حماقت

پسر عاشق دختری بود که او را اذیت می‌کرد و همواره به او زخم زبان می‌زد.
یک روز دختر به پسر گفت: دیگر نمی‌خواهم ببینمت. تو از چشمم افتادی.


پسر ناراحت شد. به دختر التماس کرد و گفت که عاشق اوست. اما دختر به حرف‌های پسر توجهی ننمود و با بی‌اعتنایی او را ترک کرد.


چند ماه بعد دختر تغییری در قلبش احساس کرد. دور بودن از پسر باعث شده بود که او به چیزهایی بیندیشد که تا آن روز متوجه آنها نبود. دختر تشخیص داد که از صمیم قلبش پسر را دوست دارد و بدون او نمی‌تواند زندگی کند.


پس یک دسته گل زیبا خرید، به دیدن پسر رفت و به او گفت: فقط یک شانس دیگر به من بده. من تو را دوست دارم و به عشق تو نیازمندم. قول می‌دهم که از این به بعد هرگز قلب تو را نشکنم.


اما پسر فقط خندید و خندید


و بعد از چند دقیقه گفت: فقط یک احمق می‌تواند به رابطه با کسی برگردد که آن همه آزارش داده و قلبش را شکسته است.


دختر که احساس ناامیدی شدیدی می‌کرد، شروع کرد به گریه کردن.
اما پسر بازوهایش را دور او حلقه کرد، او را محکم نگه داشت و گفت:
و من یکی از آن احمق‌ها هستم!

 

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”