ریتم آهنگ

بازم حکایتهایی از کلیله ودمنه

بازم حکایتهایی از کلیله ودمنه

داستان خرگوش پير و فيل‌ها 

 آورده اند که :
در زمانهای قدیم، در جنگلی، چشمه ای بود که آب خنک و زلالی داشت. عده ای خرگوش در اطراف آن چشمه زندگی می کردند. آنها هر وقت تشنه می شدند، کنار چشمه می رفتند و از آب آن می نوشیدند.

 

خرگوشها زندگی خوب و آرامی داشتند، تا اینکه روزی، گروهی فیل به آن جنگل آمدند. آن فیلها هر روز برای خوردن آب به آن چشمه می آمدند و از آب آن می خوردند. خرگوشها از آمدن فیلها به آن منطقه خیلی ناراحت بودند.

 

چون دیگر نمی توانستند با آسایش خاطر به چشمه بروند و آب بخورند. هر بار که به سوی چشمه می رفتند، چند تا از فیلها را در اطراف آن می دیدند، لذا می ترسیدند به چشمه نزدیک شوند. از آن گذشته، فیلها آب چشمه را مرتبا ً کل آلود و کثیف می کردند.

 


خرگوشها نشستند و اندیشیدند و درباره راه چاره با هم گفتگو کردند. در میان خرگوشها، یک خرگوش پیر و باهوش زندگی می کرد که به زیرکی و باهوشی در بین خرگوشها مشهور بود. او گفت: " من چاره کار را پیدا کرده ام. به زودی کاری می کنم که فیلها دیگر به چشمه نزدیک نشوند.

 

 خرگوشها با تعجب پرسیدند: " چگونه ؟ چه کاری از تو خرگوش ضعیف ساخته است

 

 مگر تو می توانی با آن فیلهای قدرتمند بجنگی و آنها را از اطراف چشمه دور کنی ؟

 "
خرگوش پیر گفت: من نقشه ای دارم. به زودی از نقشه ام آگاه خواهید شد. من امشب بر سر کوه خواهم رفت و با فیلها صحبت خواهم کرد. امیدوارم نقشه ام بگیرد و فیلها حرفم را باور کنند و از اینجا بروند. "

 


خرگوشها که از هوش و درایت خرگوش پیر با خبر بودند، می دانستند او بیهوده حرف نمی زند، حتما ً فکر بکری کرده است و به زودی آنها را از بدبختی نجات خواهد داد. شب شد. آن شب، شب چهاردهم ماه بود و قرص ماه، کامل در آسمان می درخشید. خرگوش با هوش بالای کوه رفت و با صدای بلند فریاد زد. فیلها صدای خرگوش را شنیدند و گوش سپردند تا ببینند چه می گوید. خرگوش پیر فریاد زد: " ای فیلها بشنوید و آگاه باشید که من فرستاده ماه هستم و از سوی او با شما سخن می گویم. ماه دستور داده است هیچ فیلی حق نزدیک شدن به چشمه را ندارد. چراکه چشمه از آن خرگوشهاست. ماه با ما خرگوشهاست، من فرستاده او هستم و پیغام او را به شما می رسانم. چشمه مال ماه و مال خرگوشهاست.

پس بعد از این، از اطراف چشمه ما دور شوید. ای فیلها بشنوید و آگاه باشید که اگر به چشمه نزدیک شوید، ماه شما را کور خواهد کرد. برای آنکه حرف مرا باور کنید و خیال نکنید که بیهوده سخن می گویم، امشب برای خوردن آب، کنار چشمه بروید و درون چشمه را نگاه کنید تا متوجه خشم ماه شوید.

 

 "
سپس خرگوش سردسته پیلها را مورد خطاب قرار داد و گفت: آنچه می گویم به نفع شماست. بهتر است هرچه زودتر گروهت را جمع کنی و از اینجا بروی. اگر با گروهت از اینجا نروی، هرچه دیدید از چشم خود دیدید. آن وقت از ما گله نکنی که چرا شما را آگاه نکرده ایم.

 

 "
خرگوش پیر و با هوش، وقتی حرفهایش تمام شد، از کوه پایین آمد و نزد دوستانش رفت. به آنها گفت: " حالا باید بنشینیم و نتیجه کار را ببینیم. دعا کنید که فیلها حرف مرا باور کنند. " فیلها همیشه روزها برای خوردن آب، به کنار چشمه می رفتند و تا آن زمان هیچ فیلی برای خوردن آب، شب کنار چشمه نرفته بود. نه تنها فیلها، بلکه خرگوشها نیز شبها برای خوردن آب کنار چشمه نمی رفتند. فیلها کمی درباره حرفهای خرگوش فکر کردند. یکی از فیلها گفت: " این خرگوش پیر و احمق، عجب مزخرفاتی می گوید.

 

 " فیلی دیگر گفت: " نه. از کجا معلوم است که راست نگفته باشد ؟ " شاه فیلها گفت: " آری، ممکن است واقعا ً ماه چنین حرفی را زده باشد. بد نیست برای آزمایش، ‌امشب کنار چشمه برویم و ببینیم حرف خرگوش راست است یا دروغ.

 

 "
فیلها به راه افتادند و به سوی چشمه رفتند. شاه فیلها گفت: " برای آزمایش، من خود به چشمه می روم. شما همینجا بایستید. من خبر خواهم آورد که حرفهای خرگوش راست است یا دروغ.

 

 "
شاه فیلها رفت و به چشمه نزدیک شد. ناگهان نگاهش به درون آب چشمه افتاد و با تعجب دبد که ماه واقعا ً در آب چشمه است. فیل نمی دانست که آن ماه توی آب، تصویر ماه آسمان است که بر آب افتاده است. شاه فیلها با خودش گفت: " تا اینجا که حرف خرگوش راست بود. حالا باید به چشمه نزدیک بشوم و از آب آن بخورم تا ببینم باقی حرفهایش هم راست است یا نه.

 

 "
شاه فیلها به چشمه نزدیک شد و خرطومش را در آب فرو برد. وقتی خرطوم فیل در آب فرو رفت، آب موج برداشت و تصویر ماه در آب لرزید و کج و معوج شد. فیل فکر کرد که ماه خشمگین شده و تنش از خشم به لرزه درآمده است. با خودش گفت: " خرگوش راست می گفت. بهتر است از اینجا بروم، وگرنه ممکن است ماه مرا کور کند. الان هم چشمهایم کمی ضعیف است و ماه را لرزان و تیره می بینم.

 

 "
فیل بیچاره نمی دانست که خرطومش بر آب موج انداخته و تصویر ماه را به لرزه درآورده است. او نمی دانست که پا در آب گذاشته و آب را گل آلود کرده است و تصویر ماه به این دلیل تیره و تار دیده می شود. شاه فیلها نزد یارانش برگشت و گفت:

 

" دوستان، حرف خرگوش راست بود.

بهتر است همین امشب از اینجا برویم و در پی یافتن چشمه ای دیگر باشیم.

 

 

2-حکایت مرد هیزم شکن از داستانهای کلیله ودمنه

 

 

 

مردي هر روز صبح به صحرا مي رفت ، هيزم جمع مي کرد و براي فروش به شهر مي برد . زندگي ساده اش از همين راه مي گذشت .

 تنها بود و همين روزي اندک بي نيازش مي کرد . آن روز به هيزم هايي که جمع کرده بود ، نگاه کرد . براي آن روز کافي بود . حالا بايد به شهر بر مي گشت .

 

 

 هيزمها را روي دوش گذشت و به راه افتاد . از دور سايه اي ديد .

در ابتدا سايه مبهمي بود که به سرعت تکان مي خورد . دقت کرد شايد بفهمد سايه چيست . سايه هر لحظه نزديک و نزديکتر مي شد و شکل مبهم خود را از دست مي داد .

 اين بار بيشتر دقت کرد . واي ! شتري رم کرده بود که جنون آسا به سمت او مي آمد و هر لحظه امکان داشت او را زير پاهاي خود له کند . مرد به وحشت افتاد. نمي دانست چه کار کند و کدام طرف برود . شتر نزديکتر مي شد .

 پا به فرار گذاشت . هيزمهاي روي دوشش سنگين بودند و او مجبور شد آنها را به زمين اندازد ، وگرنه با آن سرعتي که شتر مي دويد حتما ً به او مي رسيد .

 حالا سبکتر شده بود . او مي دويد و شتر هم دنبالش چاهي را ديد که هر روز از کنارش مي گذشت .

 

 فکري به ذهنش رسيد . بايد داخل چاه مي رفت . بله ! تنها راه نجاتش همين بود . شايد اين گونه از شر آن شتر راحت مي شد . بعد مي توانست از چاه بيرون بيايد و هيزمهايش را دوباره بردارد و به شهر برود . به چاه رسيد . دو شاخه اي را که از دهانه چاه روييده بود ، گرفت و آويزان شد . بين زمين و هوا معلق بود و دستهايش شاخه ها را محکم چسبيده بود . اما آن شاخه ها تنها وسيله پيوند بين مرگ و زندگي او بودند .
يکي دو دقيقه گذشت . صداي پاي شتر را مي شنيد که هنوز داشت در آن اطراف ، پرسه مي زد. ديگر بيشتر از اين نمي توانست آويزان بماند. بايد پاهايش را به جايي محکم نگه مي داشت . به اين طرف و آن طرف تکان خورد ، شايد بتواند ديواره چاه را پيدا کند . يک دفعه پاهايش به جايي محکم شد . همان جا پاهايش را نگه داشت . نفسي به آرامي کشيد و با خود گفت : ” خيالم راحت شد. چند دقيقه ديگر مي ايستم و بعد بيرون مي روم .

 ديگر صدايي نمي آيد . حتما ً شتر رفته است . کمي ديگر هم صبر کنم بهتر است .

 ”
به پايين نگاه کرد . مي خواست بفهمد پاهايش را کجا گذاشته است. چاه تاريک بود و چيزي نمي ديد . کم کم چشم هايش به تاريکي عادت کرد. پاهايش را ديد که روي …
واي ! خدايا باورش نمي شد . از سوراخ هاي ديوار چاه ، سر چهار مار بيرون آمده بود و او پاهايش را درست روي آنها گذاشته بود . کافي بود پايش را براي لحظه اي از سر مارها بردارد تا آنها او را مثل يک تکه چوب ، خشک و سياه کنند.

 

از ترس و وحشت نزديک بود تعادلش را از دست بدهد. دست هايش مي لرزيد. نگاهش به ته چاه افتاد . نمي دانست چاه چقدر عمق دارد . ناگهان ترسش دو چندان شد و بي اختيار فرياد کشيد :

” نه ! خدايا به دادم برس .” ته چاه دو چشم درشت برق مي زد . دو چشم درشت اژدهايي که از پائين او را تماشا مي کرد و منتظر بود تا او پرت شود و حسابش را برسد.

 

حالا بايد چه کار مي کرد ؟ عقلش به هيچ جا نمي رسيد .

 

 خدا را شکر که شاخه ها سفت و محکم بودند . نگاهي به بالا انداخت . اي داد و بيداد ! دو موش صحرايي سياه و درشت سر چاه نشسته بودند و شاخه ها را مي جويدند .

 

 

 اوضاع و احوال لحظه به لحظه بدتر مي شد . سعي کرد موشها را بترساند و فراري بدهد . اما فايده اي نداشت . آنها همچنان مشغول جويدن شاخه ها بودند. ديگر حسابي نااميد شده بود. مرگ را در يک قدمي خود احساس مي کرد  به خودش گفت :

 ” کارم تمام است . ديگر راه نجاتي نمانده ، نه بالا و نه پائين  از زمين و آسمان بلا بر سرم مي بارد.

 


دستهايش از شدت خستگي مي لرزيد. بيشتر از اين نمي توانست از شاخه ها آويزان بماند. بايد راه چاره اي پيدا مي کرد. هر لحظه امکان داشت دست هايش شل شوند و يا موشها شاخه ها را ببرند و او به ته چاه بيفتد و طعمه اژدها شود . پاهايش همچنان روي سر مارها بود. نمي توانست کوچکترين تکاني بخورد.

دوباره به شاخه ها نگاه کرد . موشها سرگرم جويدن بودند. فکر کرد چيزي بردارد و به طرف آنها پرتاب کند. با اين کار حداقل خيالش از شاخه ها راحت مي شد. آن وقت مي توانست به مارها فکر کند. دستش را دراز کرد و به اطراف شاخه ها دست کشيد . دستش به چيزي خورد . نگاه کرد  شبيه کندوي عسل بود . اما چرا تا به حال متوجه آن نشده بود ؟ از شدت ترس و فکر و خيال به آن توجهي نکرده بود .

 

 گرسنه اش بود و عسل مي توانست گرسنگي او را فرو بنشاند و آن لحظات تلخ را شيرين کند . انگشت خود را در عسل فرو برد و در دهانش گذاشت . چه شيرين بود ! يک انگشت ديگر برداشت و در دهان گذاشت . بعد يک انگشت ديگر و بعد … ديگر به کلي يادش رفت که کجاست و در چه وضعيتي قرار دارد . به تنها چيزي که فکر مي کرد اين بود که عسل ها را انگشت بزند و تا آخر بخورد.

 نه به فکر موشها و مارها بود و نه به اژدهايي که منتظر بلعيدنش بود ، مي انديشيد . شيريني عسل همه چيز را از يادش برده بود .


ناگهان تکاني خورد و کمي پائين رفت . به خودش آمد و کندو و عسل شيرين از يادش رفت . به موشها نگاه کرد . داشتند آخرين بندهاي نازک شاخه ها را پاره مي کردند . ديگر فرصت هيچ کاري نبود . به ياد غفلت خودش افتاد که در اوج گرفتاري و بدبختي ، به خوردن مشغول شده بود. شايد اگر کمي زودتر به فکر مي افتاد ، مي توانست نجات پيدا کند و شايد هم نه . اما به هرحال غفلت او همه چيز را خراب کرد .

 

شاخه ها کاملا ً پاره شدند . فريادي از ترس کشيد و خودش را بين زمين و آسمان ديد که به سرعت به ته چاه مي رفت . صداي فريادش در دل چاه پيچيد .

 

 انگار کسي به او مي گفت : ” اين است سزاي کسي که در هنگام خطر ، بي خيال و بي تفاوت باشد و دست روي دست بگذارد . ” چند لحظه بعد ، صداي فرياد او و انعکاسش محو شد و سکوتي عميق چاه را فرا گرفت . مثل اينکه هيچ اتفاقي نيفتاده بود و هرگز کسي از شاخه ها آويزان نشده بود مارها که از شر پاهاي او خلاص شده بودند ، دوباره به سوراخهاي خود خزيدند . آن بالا و بيرون از چاه هيچ چيزي نبود . نه موشي و نه شتري . فقط هيزمهاي مرد هيزم شکن بودند که باد آنها را به اين طرف و آن طرف مي برد . 

 

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”