ریتم آهنگ

بازی و ابزرودیته در رمان سنگ‌وسایه

بازی و ابزرودیته در رمان سنگ‌وسایه

هستند متن‌ها یا روایت‌هایی که کارکردشان فراتر از تصور و توقع ما از گفتمان مألوف و متعارف ادبی است؛ بدین خاطر که پرسش‌های مهم‌تری درباره زندگی و جهان و هستی مطرح می‌کنند؛ به این معنا که بر مسائل هستی‌شناختی متمرکزند.
سخنم را با این پرسش آغاز می‌کنم که اصلاً چرا داستان می‌نویسیم و چرا داستان می‌خوانیم؟ و پاسخ صریح و مشخصم به این پرسش این است که اگر قرار باشد داستان، جهان و واقعیت را به معنای متعارفش بازنمایی کند هیچ‌کاری برای جهان نکرده است؛ اما اگر داستان می‌نویسیم و داستان می‌خوانیم برای اینکه چیزی به جهان بیفزاییم و حتی مهم‌تر از آن می‌نویسیم تا واقعیت را دستکاری کنیم، آن موقع می‌توانیم بگوییم که ادبیات به کاری می‌آید. و همین جاست که ادبیات و هر روایتی می‌تواند وجه هستی‌شناسی به خودش بگیرد.
جهان نه یک معنای ذاتی و مشخص و نه یک شکل ذاتی و مشخصی دارد که ادبیات بخواهد فقط همان را بازنمایی کند. از اوایل قرن بیستم که تحولاتی در ادبیات جهان صورت گرفته است و ما هم به‌واسطة برخی تکنیک‌های ادبی و هم به‌واسطة برخی جنبش‌های هنری و فلسفی و ادبی، آموخته و دیده و به این نکته پی‌برده‌ایم که می‌توان جهان را به‌گونه ای غیر از روایت‌های رئالیستی ساده هم روایت کرد. و همین‌طور آموخته‌ایم آن چیزی که رئالیسم ادبی و هنری و حتی فلسفی دربارة جهان و از جهان و به جهان می‌گوید همة آن چیزی نیست که ما باید بپذیریم. بازمی‌گردیم به آن پرسش مشخص مارکس که «آیا مسئله تفسیر جهان است یا تغییر جهان؟» مارکس می گفت که فیلسوفان تا پیش از او فقط جهان را تفسیر می‌کردند اما مسئله تفسیر جهان نیست بلکه تغییر جهان است. روایت غالب و پذیرفته‌شده از این سخن مارکس که روایت مارکسیستی قضیه هم هست و گاهی روایت ارتدوکس هم از آن یاد می‌کنند، این است که جهان با تفسیرهای مختلفی که فیلسوفان ارائه می‌دهند، تغییر نخواهد کرد؛ درنتیجه باید دست به عمل زد، و مثلاً باید دست به اسلحه برد. و این پایة تمام اتفاقات قرن بیستم شد. اما یک روایت دیگر هم از این بیان مارکس هست که تعلق خاطر خودم هم به همین روایت است. روایت پست‌مارکسیست‌ها از این جملة مارکس، مارکسیستی نیست بلکه مارکسین است؛ در کارهای فیلسوفانی مثل ارنستو لاکلائو و شانتال موف که تحت تأثیر میشل فوکو و نظریة گفتمان هستند، اصل مطلب این است که جهان را می‌شود با روایت‌ها تغییر داد. به همین سادگی. اگر روایت‌ها و تفاسیر تازه‌ای که از جهان ارائه می‌شود بتواند هژمونی تفسیرهای غالب را بشکند و زیر سؤال ببرد آنگاه جهان تغییر خواهد کرد. مثال عمده‌ای که در این متون می‌زنند مثال سنگ است؛ سنگ خودش به‌تنهایی در جایگاه شیء فیزیکی هیچ معنا و کارکردی ندارد اما همین سنگ در یک گالری می‌تواند اثری هنری باشد یا می‌تواند اثری تاریخی باشد یا در یک نزاع خیابانی می‌تواند ابزار مقاومت باشد و دلالت سیاسی داشته باشد. پس می‌توان از سنگ در جاها و بافت‌های مختلف تفاسیر مختلف ارائه کرد. این گفته، جهان واقعی اشیا را زیر سؤال نمی‌برد بلکه می‌خواهد بگوید ما در یک فرایند بی‌پایان معنادهی هستیم به اشیا، به انسان‌ها، به روابط بین انسان‌ها، به روابط بین اشیا، و روابط بین انسان‌ها و محیط اطرافشان و به هر آنچه که هست. با این مقدمه می‌خواهم بگویم متون شعری، داستانی، سینمایی، فلسفی و هنری‌ای هستند که توان زیر سؤال بردن روایت‌های ثابت و تغییر جهان را دارند. اگر بخواهم خیلی صریح و مشخص دربارة رمان سنگ‌وسایه و دیگر کارهای آقای صفدری صحبت کنم باید بگویم که کارهای ایشان و به‌ویژه همین رمان، حاصل چنین تقلایی است. متون او با نوشتن و روایت دوباره، با مسئله‌دار کردن و مسئله‌ساز کردن روابط بین آدم‌ها و اشیا و نسبتی که بین این‌ها با محیط اطراف برقرار است، این پرسش را مطرح می‌کنند و سعی دارند جهان دیگری بسازند.
مفهوم مهمی که باید در این رمان خیلی جدی گرفت و برای گفتن آن باز هم به یک مقدمه نیاز است، مفهوم بازی است. در سراسر تاریخ فلسفه و متافیزیک، تفکر یک امر جدی است مبتنی بر درون‌مایه‌های باثبات و همچنین امور استعلایی که فراتر از تجربه‌های حسی و روزمرة ماست؛ برای نمونه، نزد فیلسوفی چون افلاطون اساساً بازی چیز بدی است، بازیگوشی چیز بدی است، فیلسوف باید جدی باشد. فیلسوفی مثل افلاطون این قابلیت را دارد از این جهت که او جهان را به دوگانه‌های معقول و محسوس (معقول برتر و محسوس مادون) و جهان برین مثل و جهان روزمرة تغییرپذیر تقسیم‌بندی می‌کند. این تفسیر او دوگانه‌های دیگری در دل خودش پدید می‌آورد، از جمله اینکه مردها در مرتبة بالاتر از زن‌ها قرار دارند و اموری از این دست. بازی و جدیت نیز در همین وضعیت قرار می‌گیرند و از دید او بازی متعلق است به امور روزمرة حسی تغییر یابندة مادون و فیلسوف که می‌تواند ذات اشیا را با آن فرایندی که افلاطون در جمهوری توصیف می‌کند، رؤیت کند و مثل را بفهمد، کارش کاملاً جدی است؛  بنابراین هر آن چیزی که حتی به دنیای بازیگوشانة کودکان تعلق دارد نمی‌تواند از نظر فکری و فلسفی چیز جدی به نظر بیاید. اما وقتی به قرن بیستم می‌رسیم قضیه خیلی فرق می‌کند. روانکاو یا اگر بگویم فیلسوف هم اشتباه نکرده‌ام، پس اجازه بدهید بگویم فیلسوفی مانند فروید به این نتیجه رسیده‌ است که همة آنچه ما به‌عنوان جدیت و بزرگ‌سالی می‌فهمیم (می‌دانیم که بزرگ‌سالی در فرهنگ‌ها، مفهوم ارزشی مثبتی است)، همة این‌ها برحسب چیزی پنهان به نام امیال (کودکی) شکل می‌گیرد و همة آن چیزی که به نام لذت و دنیای فردی خود می‌شناسیم امتداد بازی‌ها و بازیگوشی‌های دوران کودکی است. همین خط سیر را تا فیلسوف‌های قرن بیستم می‌شود ادامه داد و به دریدا و فوکو و خیلی‌های دیگر رسید که برای آن‌ها این جدیت در معنای افلاطونی‌اش کاملاً زیر سؤال رفته است. بگذارید دوباره از همین بحث جدیت و بازی برسیم به یک جریان مهم ادبیات در قرن بیستم و آن جریان تئاتر و نمایش ابزورد است. جهانی که در کتاب سنگ و سایه ترسیم شده جهان بکتی بسیار نابی است. فارغ از دیالوگ‌هایی که پوچی و گنگی و معناباختگی جهان را القا می‌کنند و همچنین فارغ از شباهتی که بین دو شخصیت اصلی این رمان با دو شخصیت اصلی نمایش بکت یعنی ولادیمیر و استراگون، وجود دارد و به نظر من با همان بحث بازی و بازیگوشی و مقابله با جدیت نسبت دارد، جهان سنگ‌وسایه به‌گونه‌ای ترسیم شده که نشان دهد جهان آنچنان ساختار جدی و ثابتی ندارد و عبث‌تر و یاوه‌تر و گنگ‌تر و معناباخته‌تر از آن چیزی است که تاکنون برای ما ترسیم کرده‌اند. من در تمام مدتی که رمان را می‌خواندم محو این جهان بکتی آن بودم؛ آن لحظه‌ای که درمی‌یابیم جهان نه آن چیزی است که در متافیزیک و الهیات و حتی نظام‌های رمانتیک روایت شده و آنچنان هم سرشار از معنا نیست، در عوض مواجه می‌شویم با جهان انتظارها و رؤیاها و امیدهای خودمان.
آن اتفاق مهمی که با خواندن بعضی رمان‌ها مثل سنگ‌وسایه و نیای بزرگش بکترخ می‌دهد، آن است که قدرت تکان‌دهندگی دارند و آن ضربة مهم را به ما وارد می‌کنند برای اینکه بدانیم جهان را نمی‌شود با خوش‌بینی‌های رمانتیک ساده‌دلانه تفسیر کرد. در پس چنین رمان‌هایی گمان می‌کنم تجربة تلخ گزنده‌ای از ماهیت تغییر جهان وجود دارد. قرار است که من جهان را گل‌و‌بلبل ترسیم نکنم، جهان را با رسوبات بیهوده و پوچش روایت می‌کنم و این پرسش را مطرح می‌کنم که بالاخره باید با این جهان چه کار کرد؟ آیا می‌توان این جهان را تغییر داد یا خیر؟ حرف آخرم دربارة رمان سنگ و سایه این است که سنگ‌وسایه پیشنهادی برای این تغییر ندارد اما تلاشش را می‌کند تا تلنگری بزند.
ما در جهانی هستیم که رسانه‌ها و نهادهای تثبیت‌شدة قدرت، سازمان‌ها و مجموعه‌ای از اندیشه‌های پذیرفته‌شدة طبقه‌ای خاص را مدام تحکیم و تثبیت می‌کنند، در چنین جهانی نیاز داریم از خوش‌بینی ساده‌دلانه کاملاً فاصله بگیریم اما در کنار این روایت سلبی به روایت‌های ایجابی هم برای تغییر جهان نیاز داریم و سنگ‌و سایه آن روایت ایجابی را به ما نمی‌دهد. پیشنهاد سنگ‌وسایه این است که نوشتار دیگری از جهان داشته باشیم و و چه خوش است که حالا این نوشتار ایرانی و حتی ناحیه‌ای را درباره تغییر جهان به‌واسطة روایت در دست داریم.

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”