ریتم آهنگ

نقدی بر رمان ایرانی «مردمک‌های قرمز»

نقدی بر رمان ایرانی «مردمک‌های قرمز»

مردمک‌های قرمز داستان یک خون‌آشام ترکمن به نام جرن را روایت می‌کند که در یک شب عشقش، سالور، و انسانیتش را از دست می‌دهد.

 «مردمک‌های قرمز»، اثر جیران ماهتابی / در دنیای ژانری (در همه‌ی مدیوم‌ها)، کمتر هیولایی مانند خون‌آشام‌ها می‌توان یافت که در یک فضای غیرقابل وصفِ میان اشباع داستانی و همچنین جذابیت ازلی، زندگی بکند.

در یک نگاه به نظر می‌رسد که هیچ وجهی از این هیولاهای رنگ‌پریده وجود ندارد که اقلاً در یک داستان به بهترین نحو بررسی نشده باشد، ولی از طرفی موجودی نامیرا که می‌تواند احساس کند، ولی نمی‌تواند آن را بیان کند، همچنان می‌تواند مخاطب را به راحتی سرگرم کند و او را به تجربه‌ی داستانی جدید دعوت کند.

بنابراین جای تعجبی ندارد که جیران ماهتابی به سراغ خون‌آشام‌ها بیاید و تلاش کند که داستان خودش را از طریق آن‌ها و در دنیایی که مملو این هیولاهاست بیان کند؛ و در این میان چند ایده‌ی جذاب بیان کند. و البته دور از انتظار هم نیست که این رمان در دام بسیاری از کلیشه‌ها و مشکلات داستان‌های خون‌آشامی هم افتاده است. مشکلاتی که جهان خون‌آشام‌ها را تبدیل به تله‌ای دلربا برای داستان‌نویسی کرده‌اند.

مردمک‌های قرمز داستان یک خون‌آشام ترکمن به نام جرن را روایت می‌کند که در یک شب عشقش، سالور، و انسانیتش را از دست می‌دهد؛ و سیصد سال پس از آن شب متوجه می‌شود که سالور زنده است و برای یافتن او به کره سفر می‌کند.

از همان ابتدای داستان، دنیای ساخته‌شده به اندازه‌ی کافی جذابیت دارد تا مخاطب را بتواند با خودش همراه کند. برای مخاطبانی که با خون‌آشام‌ها آشنا نیستند داستان با چند قلاب احساسی مانند عشق خام و نوجوانانه میان جرن و سالور یا وابستگی جرن به جغرافیا و فرهنگی که از آن بیرون آمده است آن‌ها را به سمت خود می‌کشد؛ و برای مخاطبانی که با خون‌آشام‌ها آشنا هستند جدا شدن از کاخ‌ها و اشراف‌زادگان اروپایی و تماشای خون‌آشامی که از یک ایل ترکمن متولد شده به اندازه‌ای جذابیت دارد که حداقل حس کنجکاوی آن‌ها را برانگیزد.

از ابتدای رمان، جیران ماهتابی موضع خود را نسبت به زبان مشخص می‌کند.  نثر نسبتاً یکدستی در طول کتاب وجود دارد و از سخت‌نویسی یا تلاش برای استفاده‌های نامتعارف از زبان پیشگیری شده. توصیفات لحظه‌ها محدود به ظاهری‌ترین اتفاقات در حال رخ دادن شده است. یکدستی نثر باعث می‌شود که به مرور زمان، مخاطب بتواند خود را با دید نویسنده وفق دهد و اتفاقات را راحت‌تر هضم کند و لحظات مهم را راحت‌تر تجربه کند. حتی اگر در انتها مردمک‌های قرمز نتواند از نظر زبانی نظر مخاطب را به خودش جلب کند، اما می‌توان ادعا کرد که هیچ لحظه‌ای وجود ندارد که ریتم کلمات یا ریتم جملات داستان کشش خود را از دست بدهند.

داستان‌های عاشقانه خون‌آشامی در بخشی از داستان باید به این نکته اشاره کنند که یک عاشق خون‌آشام سرآخر یک عاشق شکست‌خورده است. اگر یک خون‌آشام تصمیم بگیرد که معشوقش را آن‌گونه که هست دوست بدارد، در جایی معشوق انسانش زندگی‌اش را از دست خواهد داد و خون‌آشام باید بدون او به زندگی ادامه دهد؛ و اگر یک خون‌آشام تصمیم بگیرد که معشوقش را به موجودی شبیه خودش تبدیل کند، انسانیت درون معشوقش را از او می‌گیرد و به او زندگی‌ای هدیه می‌کند که شاید توان تحملش را نداشته باشد.

در داستان مردمک‌های قرمز، این بخش به خوبی مطرح شده و به خوبی پرداخت می‌شود. در نیمه‌های داستان، جرن متوجه می‌شود که سالور دوباره به یک انسان بدل شده است و در یک دوراهی قرار می‌گیرد که آیا سالور را با تمام علاقه‌ای که به او دارد کنار بزند و نفرینی که گریبان‌گیر خودش شده را از او پنهان نگه دارد؟ یا او را نیز دوباره تبدیل به خون‌آشام کند و در این راه هرچه که سالور در زندگی تازه انسانی‌اش خلق کرده از او بگیرد؟

بزرگترین نکته‌ی مثبت رمان را می‌توان در این جا یافت که رمان با این سوال به بهترین نحو برخورد کرده است. هم اهمیت آن را درک کرده و به آن به اندازه کافی می‌پردازد؛ و هم احساسات جرن و تصمیم‌گیری مملو از سختی او را زیر ذره‌بین قرار می‌دهد و از دادن یک جواب ساده که بخشی از این سوال را نادیده می‌گیرد، طفره می‌رود. بنابراین یک کشمکش درونی بسیار دقیق برای جرن خلق شده که می‌تواند نتیجه‌‌ای بسیار جذاب داشته باشد؛ اما در اینجا یکی از بزرگترین تله‌هایی که رمان در آن گرفتار شده خود را نمایان می‌کند.

مردمک‌های قرمز، داستانی آغشته به کلیشه‌های ژانر است. با وجود قلاب‌های خوبی که دارد و سوال‌های جذابی که به درستی مطرح می‌کند و به آن‌ها می‌پردازد، اما هر گوشه از داستان یک کلیشه قرار داده شده است تا از قدرت این سوالات بکاهد.

در داستان، دو شخص دیگر وجود دارند که با جرن و سالور یک مربع عاشقانه را شکل می‌دهند. یکی از آن‌ها خون‌آشامی جوان به نام جیسون است که عاشق جرن می‌شود و به او برای بازپس‌گیری سالور کمک می‌کند، و دیگری نامزد سالور و دختر یک سرمایه‌دار بزرگ کره‌ای است که در طول داستان قصد دارد سالور را در کنار خودش نگه دارد. جیسون با وجود آن‌که یک دستگاه پلات خوب است و می‌تواند در طول داستان اطلاعات موردنظر را برای مخاطب و برای جرن بازگو کند، اما هدف اصلی وجود او در داستان خلق یک رابطه‌ی یک طرفه است تا به جرن بیاموزد که اگر سالور او را پس زده است، دلیل بر این نیست که همه‌ی اطرافیانش او را پس خواهند زد.

نمی‌شود گفت که در این ایده (یا در این درس) نکته‌ی منفی‌ای وجود دارد؛ اما زمانی صورت ناخوشایند کلیشه‌ها خود را نمایان می‌کند که مخاطب متوجه می‌شود عشق جیسون به جرن یک عشق کاملاً بدون پایه و اساس است. جیسون هیچ‌گاه به درستی اقرار نمی‌کند که چه بخشی از شخصیت جرن باعث شده است که او این احساس را داشته باشد، یا در طول داستان هیچ صحنه‌ی درستی مبتنی بر تکامل علاقه‌ی او قرار داده نشده است. بنابراین در ساده‌انگارانه‌ترین حالت می‌توان گفت که عشق جیسون به جرن، تنها و تنها، خواسته‌ی نویسنده است.

نویسنده قصد داشته که میان این دو شخصیت یک رابطه‌ی احساسی برقرار کند، و در نتیجه علاقه‌ی یک‌طرفه جیسون به جرن به شدت مصنوعی نمایش داده شده است. طبق کلیشه‌‌ای از داستان‌های عاشقانه، باید یک چرخ سومی در رابطه قرار بگیرد تا به شخصیت اصلی علاقه نشان دهد ولی پشت علاقه‌اش هیچ چیزی نهفته نباشد؛ داستان‌های عاشقانه خوب از این کلیشه دوری می‌کنند یا سعی می‌کنند که با خلق یک رابطه‌ی درست میان شخصیت اصلی و این چرخ سوم کلیشه را پنهان کنند، اما مردمک‌های قرمز تنها از این کلیشه استفاده می‌کند، و در نتیجه بخش اعظمی از یکی از سه رابطه اصلی در داستان بدون نتیجه باقی می‌ماند.

در اینجا می‌توان این بحث را مطرح کرد که علاقه‌ی جرن به سالور نیز یک علاقه یک‌طرفه و بدون منطق است، اما دوباره باید به جیران ماهتابی و استفاده‌ی خوب او از نثر بازگشت تا جواب این سوال را پیدا کرد. علاقه‌ی جرن به سالور، بیش از هرچیزی مانند یک عشق نوجوانانه تصویر شده است. عشقی که حاصل خامی و احساسات پرشور بدون منطق است، و در اوج این احساسات این عشق دچار خدشه شده است؛ بنابراین وسواس فکری جرن و وجود علاقه به عشقی که در حساس‌ترین دوره‌ی زندگی‌اش با او دیدار کرده و بدون تجربه‌ی یک رابطه او را از دست داده راحت‌تر قابل درک می‌شود؛ و داستان و نثر داستان نیز با علاقه‌ی جرن به سالور مانند یک عشق نوجوانانه رفتار می‌کند.‌

هر زمانی که جرن قرار است درباره احساساتش به سالور صحبت کند، تنها چیزی که مطرح می‌شود خاطراتی بسیار قدیمی از آتش‌فشان احساساتی است که در دوران نوجوانی تجربه کرده است، و وسواس فکری او برای تجربه‌ی دوباره این احساسات با تماشای سالور و نزدیک شدن به او نیز به خوبی نمایش داده می‌شود. این نکته باعث می‌شود که سوالات جرن در رابطه با خودخواهی عشقش و شکست‌خوردگی ناشی از آن بسیار جذاب‌تر بنظر برسد، اما دوباره شخصیتی دیگر در داستان وجود دارد که این سوالات را برای او ساده‌تر کند.

نامزد سالور، قرار است آهنربایی باشد که او را از جرن دور می‌کند. این شخصیت باید باعث بشود که جرن اعمال خودش را در رابطه با سالور و آینده‌ی او مورد بررسی قرار بدهد، و در ابتدا همین کارکرد را نیز دارد. اما هرچه داستان پیش‌تر می‌رود، این شخصیت تبدیل به یکی از کلیشه‌های بسیار ضعیف داستان‌های عاشقانه می‌شود: رقیب بد.

در داستان‌های عاشقانه معمولاً این نکته وجود دارد که شخصیتی که معشوق شخصیت اصلی را به سمت خودش می‌کشاند باید به صورت ذاتی شخصیت منفوری داشته باشد. این شخصیت باید معشوق شخصیت اصلی را بارها تحقیر کند، با او بدرفتاری کند، او را کنار بزند، و حتی تا جایی او را نادیده بگیرد که خود معشوق شخصیت اصلی نیز اقرار کند که دلیل کشش اولیه به او را درک نمی‌کند. حالا شخصیت مورد بحث در انتهای داستان تبدیل به همین کلیشه می‌شود، و یک پیچش داستانی در انتهای رمان باعث می‌شود که این شخصیت به طور کامل غیرقابل بازگشت شود؛ بنابراین آن‌چه که جرن را در سوالاتش همراهی می‌کند سلب یک آینده از سالور نیست، زیرا نویسنده شخصیت نامزد سالور را به قدری منفی تصویر کرده است (و سالور بارها به این نکته اشاره می‌کند که در کنار او خوشبخت نیست) که یک آینده‌ی خوب همراه با او به طور کامل غیرواقعی تلقی می‌شود.

مردمک‌های قرمز، بعنوان یک کل، لحظه‌های جذاب و سوالات جذابی است که در دریایی از کلیشه‌های داستان‌های عاشقانه شناور هستند. در انتهای داستان، حتی منطق دنیای خلق شده نیز در این دریا شناور می‌شود تا یک پایان خوش و دلگرم‌کننده برای مخاطب خلق شود. با وجود نکات مثبت فراوانی که در داستان و در نثر جیران ماهتابی وجود دارد، و گاهاً در برخی از پاراگراف‌های رمان تبدیل به نوشته‌ای بی‌همتا و بسیار خواندنی می‌شود؛ در انتها مردمک‌های قرمز برای ورود به ژانری که اشباع‌شده از داستان‌های عاشقانه خوب است نمی‌تواند روی پای خودش بایستد. اما داستان مملو از پتانسیل است. در دستان یک نویسنده کارکشته‌تر شاید مردمک‌های قرمز می‌توانست به رمانی فراتر از آن‌چه که اکنون است تبدیل شود، اما در حالت کنونی نیز می‌توان دید که پتانسیل موجود در این داستان، زیر خروارها کلیشه، همچنان قابل اعتنا است؛ فقط کلیشه‌ها باعث می‌شود برای خوانندگانی که خارج از ادبیات ایران به آن برخورد می‌کنند در انتها به ناچار آن را در مقایسه با دیگر آثار مشابه کنار بزنند.

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”