ریتم آهنگ

نقد رمان سورمه‌سرا

نقد رمان سورمه‌سرا

سورمه‌سرا شاید می‌توانست که نمونه‌ی دل‌انگیزی از آن ادبیات وحشت بومی باشد که بهرام صادقی را بابتش می‌شناسیم؛ اگر کمی و فقط کمی جان‌دارتر می‌بود. کمی دیر فضایی که باید را خلق می‌کند و نیروی محرکه‌اش می‌لنگد. اما با همه‌ی این‌ها، شخصیت‌های داستان مدام برای‌تان قصه می‌گویند و شما را پای کرسی می‌نشانند.

فرض کنید عزیزی را از دست داده‌اید. آن هم نه با مرگی اتفاقی؛ یک خودکشی که هنوز چرایی‌اش برایتان سوال است. یک مرگ که هنوز فضای خالی و سیاهش توی زندگی‌تان محو نشده. و بعد اتفاق می‌افتد. نامه‌ای برایتان می‌آورند که نام یک جای عجیب را روی خود دارد: «سورمه‌سرا» و فرستنده‌ی نامه، همان عزیزی است که حجم تیره‌ی نبودنش زندگی‌تان را سیاه کرده و روزگارتان را تلخ. می‌دانید که خط، خط اوست و نامه قطعا کار او، آن هم نه یک نامه‌ی قدیمی؛ نامه‌ای که به تازگی نوشته شده.
شروع داستان، شروع درخشانی است. اینکه نویسنده ابتدا برای‌تان از دروغ‌های دوست دوران کودکی‌اش می‌گوید. دوستی که ادعا داشته مادرش بعد از مرگ به خانه بازگشته. اما دیگر آن مادر سابق نبوده، یک روح کم‌حرف که بیشتر ظاهرش به مادر آن دوست شبیه می‌مانده تا خلقیاتش. از دروغ‌های دیگر آن نوجوان هم می‌گوید و بعد که آن حس وحشت و تعلیق درون‌تان فروکش کرد و باور کردید که همه‌‌ی این‌ها دروغ بوده؛ دوباره با جمله‌ای تمام تردیدهاتان را شعله‌ور می‌کند. جدا از اینکه همین دروغ‌ها در پایان کتاب برای‌تان معنی می‌یابد، این الگوی تکرارشونده، مدام در داستان نمود پیدا می‌کند. این که موضوع غریبی را برایتان شرح دهد، آن را کنار بیندازد، یک حقیقت کمی بی‌ربط را به شما نشان دهد و بعد یکباره تمام این‌ها را دوباره در هم جمع کند و با توان بیشتری آن اتفاق غریب را برای‌تان باز معنی کند. همه‌ی این‌ها نکات مثبتی است که از آن لذت خواهید برد. اما تا چه زمان؟ سوالی که باید نویسنده از خودش می‌پرسیده. حتی قورمه‌سبزی را هم اگر یک ماه پشت سر هم بخوریم، از یک جایی به بعد حالمان را به هم می‌زند. یا دست‌کم حالا که صحبت از قرمه‌سبزی است و احتمالاً حالمان را بد نمی‌کند، کمتر بهمان کیف می‌دهد. این اتفاقی است که برای این الگوی تکرارشونده در داستان رخ می‌دهد. این که از یک جایی به بعد نه تنها دیگر لذتی از آن نمی‌بریم، که حتی دست نویسنده را پیش از به ثمر نشستن حربه‌اش می‌خوانیم و پیش از او به سوالات پاسخ می‌دهیم.
این را بگذارید کنار حجم کم داستان. در چنین حالتی این حجم از تکرار جدا دلسرد کننده است.

 

اما – آیا باید سورمه‌سرا را نخواند؟
بگذارید برای این که بیشتر دچار شک و تردیدتان کنم از فضای داستان بگویم.
فرم و محتوای داستان دست‌ به‌ دست هم می‌دهند و فضایی را برای شما خلق می‌کنند که همان صفحات اول کتاب، وعده‌اش را می‌دهد. یک فضای تیره و وهم‌آلود که شاید بزرگ‌ترین موفقیت سورمه‌سرا باشد. این که نه تنها مختصاتی که شخصیت در آن گام برمی‌دارد یک فضای تعریف‌نشده و دور افتاده است، بلکه همه‌ی آنچه پیرامون شخصیت می‌گذرد نیز پشت یک مه تیره و سیال پنهان می‌شود. واقعیت‌ها موج برمی‌دارد و روایات مدام دچار تحول می‌شوند. انسانی گرگ می‌شود و گرگی در روایتی دیگر انسان. شخصیت‌های داستان در هر روایت، وجهی تازه می‌یابند و روستاییانی که این روایات را بیان می کنند، مدام خودشان را میان این روایات جا می‌کنند تا روایت کلی داستان، حتی بیشتر از آن مه سیاه و سیالی که بر کتاب سایه افکنده، غیرقابل‌اعتماد شود. حتی اماکن نیز در این کیفیت مدام درحال تغییر مشارکت می‌کنند و داستان با همین‌ها پیش می‌رود. فضای کابوس‌واری که اگر کمی تشنه‌ی دلهره و تم بومی آن باشید قطعاً به آن دل خواهید بست.

اما همینجا هم یک چیزهای بزرگی آدم را پس می‌زند. این که روایت، نه آن روایات راویان متعدد، که روایت کلی داستان، شلخته و شدیدا پیرو «هر چه پیش آید خوش آید» است. در خلال داستان چیزهایی کشف و اطلاعاتی به خواننده داده می‌شود که کمی بعد به فراموشی سپرده می‌شود. اصلا اهمیتی ندارد که ماه دومِ توی آسمان، رنگ‌پریده بود و آسمان، لایه‌ی نازکی بود که آسمان سورمه‌سرا را از آسمان قبرستانی که بیشتر داستان در آن می‌گذرد، جدا می‌کرد. انگار که اصلا این‌ها اهمیتی نداشته‌اند. و نویسنده یکباره تصمیم گرفته که ماه رنگ‌پریده می‌تواند چیز دیگری باشد و آن آسمان که ابتدای داستان تشریح می‌شود را می‌توان کاملاً نادیده گرفت. از سوی دیگر نویسنده گاهی یکباره با اتفاقی که هیچ پیش‌زمینه‌ای هم ندارد، تمام مسیر داستان را تغییر می‌دهد و دوباره تمام داستان را توی ذهن‌تان به چالش می‌کشد.
به نظرم می‌آید که پیرنگ، برای نویسنده اهمیت چندانی نداشته. چرا که یک داستان صد و چند صفحه‌ای که از پیچیدگی‌های زیادی هم برخوردار نیست، نباید دچار ضعف در خط روایت داستان شود. یا بزرگ‌ترین انگیزه‌ای که خود نویسنده، روای و داستان، همه و همه سعی در بزرگ جلوه دادنش کرده‌اند، بی‌پاسخ قانع‌کننده‌ای رها شود. این که آن نامه چه می‌گوید و در نهایت آیا راز آن برملا خواهد شد؟ به حق، پررنگ‌ترین ماجرای داستان همین نامه است، که بی‌پاسخی قانع‌کننده و تنها با شبحی از یک پاسخ، سر و تهش جمع می‌شود.

 

آخر – تکلیف‌مان با سورمه‌سرا چیست؟
سورمه‌سرا شاید می‌توانست که نمونه‌ی دل‌انگیزی از آن ادبیات وحشت بومی باشد که بهرام صادقی را بابتش می‌شناسیم؛ اگر کمی و فقط کمی جان‌دارتر می‌بود. کمی دیر فضایی که باید را خلق می‌کند و نیروی محرکه‌اش می‌لنگد. شاید اگر کتاب قدری طولانی‌تر می‌شد، نمی‌توانستم با اطمینان بگویم که حتما کتاب را تمام خواهید کرد. اما با همه‌ی این‌ها، شخصیت‌های داستان مدام برای‌تان قصه می‌گویند و شما را پای کرسی می‌نشانند. و چه چیزی لذت‌بخش‌تر از این؟

 

حالا – توصیه‌اش می‌کنم یا نه؟
خودم هم نمی‌دانم.

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”