تأخیر مرگ تا لحظهی نوشتن
در بارهی رمان « حکم مرگ » از موریس بلانشو
سپیده کوتی
مردن لحظۀ عزیمت نوشته است و نه مرگ. جهان نوشته جهان محتضران است، خود نوشته نیز همواره محتضر است، نویسنده گور واژهها را با نوشتنشان میکند، نه آنکه نابودشان کند، محتضرشان میکند، میکشاندشان به بستر بیماری. واژۀ مکتوب نه همۀ هستیاش را از جهان بیرون میگیرد و نه میتواند، در اثر، هستیای مستقل داشته باشد. چیزی است بینابین، هیچ چیز نیست، بیمار رو به مرگ است، اما نمیمیرد، همانجا در اثر میماند. نوشته پذیرای محتضران است و بااینحال نمیتواند کارش را تماموکمال انجام دهد. بالاخره لحظۀ مرگ فرا میرسد و اینجاست که از نوشته کاری ساخته نیست. مرگ را نمیشود نوشت و تصویر کرد، نوشته فقط میتواند مرگ را تا آنجا که میشود به تأخیر بیندازد.
راوی حکم مرگ نُه سال در برابر نوشتن آنچه بر او گذشته ایستادگی کرده و حالا هم قرار نیست پرده از رازی بردارد، چرا که کلمهها «دغلکار» و «ناتوان»اند. راوی، که خودش حوالی مرگ است، دربارۀ مرگ مینویسد. او محتضری است که به عمل نوشتن تن داده و با احتضار نوشته همراه شده، محتضری که هنگام نوشتن همۀ محتضران را به یاد میآورد و فشردگی مرگ را مینویسد. او پیش از هر چیز خواهان آن است که رازش چه پیش و چه پس از مرگ سربهمهر بماند. راوی میخواهد رازش را با خودش به گور ببرد، با این همه، در این باره مینویسد. چراکه نوشتن و مردن از یک جنساند و پابهپای هم پیش میروند و نوشتنِ مردن رازی را برملا نمیکند. نوشته بهخودیخود حامل راز مردن است، حتی اگر در آن کلمهای از مردن گفته نشود. لحظۀ مرگ همان رازی است که نوشتن از بیان آن ناتوان است، پس راوی، حتی اگر هم بخواهد، نمیتواند رازی را فاش کند. مرگِ اسرارآمیز ژ چیزی نیست که بشود دربارهاش نوشت.
ژ بهشدت بیمار است و امیدی به زندهماندنش نیست. او همهچیزش را مدیون همین مردن است. زندگیاش، سرخوشیاش، ناامیدیاش، ترسش، مقاومتش در برابر مرگ، لحظات احتضارش، زیباییاش، حتی نامش در نوشته. ژ بدون مردن هیچ است و بودنش حاصل مردن است. تصور ژ بدون مردن ناممکن است. زنی که مردنش نوشته میشود، در حقیقت دو بار میمیرد، یکبار بیرون از نوشته، جایی در واقعیت یا در اندیشۀ نویسنده و بار دیگر زمانی که نامگذاری میشود و به نوشته راه مییابد. به گفتۀ خود بلانشو: «یک کلمه ممکن است معنای چیزی را در ذهنمان تداعی کند، اما نخست آن چیز را پنهان و پایمال میکند. برای آنکه بتوانیم بگوییم این زن، باید به طریقی واقعیت مجسمش را از او سلب کنیم، باید باعث شویم که غایب شود، باید او را نابود کنیم.» میشود گفت زنی که مردنش نوشته میشود، از همان ابتدا مردهای بوده که به اثر راه یافته و نوشته امکان بازگشتش به پیش از مرگ و دوباره مردن را به او داده. پس ژ از همان لحظۀ ورودش به اثر محتضری بوده در انتظار مرگ. ژ در حکم مرگ دو بار میمیرد، یک بار در نبود راوی و بار دیگر در حضور او. راوی بالای سر ژ میرود و ژ از حضور او جانی دوباره میگیرد و فردای آن روز ژ دوباره، به حکم راوی و به حکم نوشته میمیرد. راوی که نویسندۀ این ماجراهاست، برای ژ حکم مرگ است. او به راوی اشاره میکند و میگوید: «حالا مرگ را ببینید.» ژ، همۀ توانش برای مردن را از نوشته میگیرد و در نهایت هم، همین راوی با تزریق مرفین و آرامبخش کار ژ را یکسره میکند. در حقیقت مرگ ژ مردنِ مردن است. با وجود این راوی معتقد است که هنوز پرده از رازی برنداشته؛ چراکه لحظۀ قطعی مرگ در نوشته وجود ندارد و احتضار ژ، همراه احتضار اثر، در زنانی دیگر، سیمون و ناتالی، ادامه مییابد. این یعنی به تأخیر انداختن مرگ تا آخرین لحظۀ نوشتن. مرگ بعد از نوشتن، در لحظۀ اتمام اثر، جایی بیرون از نوشته اتفاق میافتد. «یک چیز را باید بپذیریم: من هیچ چیز خارقالعاده و شگفتی تعریف نکردم. مسائل خارقالعاده از لحظهای که من از نوشتن بازمیمانم، آغاز میشوند. اما دیگر قادر نیستم از آن صحبت کنم.»
مردن ژ همۀ مکانها، فضاها و آدمها را، پیش و پس از حضور ژ در نوشته، تسخیر کرده. چنانکه به نظر میرسد کل پاریس تبدیل شده به مکانی برای مرگ ژ. ژ، با احتضار طولانیاش، شخصیت ابدی حکم مرگ است. بقیۀ شخصیتها، حتی خود راوی، حامل احتضار ژ در اثرند. هیچکس توان مقاومت در برابر این مرگ را ندارد، پس چارهای نمیماند جز همدستی با مرگ ژ. هر رابطهای با ژ بهمعنای همراهی او در مردن، تسریع مرگ او و یا به تعویق انداختن آن است. جهان نوشته، جهان احتضار و محتضران است و رابطۀ محتضران با هم و با نوشته رابطهای است عریان و هراسانگیز. اینکه ژ دارد میمیرد، اتفاق ویژهای نیست. باقی شخصیتها هم در وضعیتی مشابهاند؛ بنابراین وضعیت ژ ترحم و همدلی چندانی برنمیانگیزد. مادر ژ حتی حاضر نیست کمی بیشتر کنار دختر ترسخوردهاش بماند و زودتر میرود تا به برنامۀ روزانهاش برسد. پزشک ژ هم برای بهبود او تلاشی نمیکند، به پیشبینی او ژ سه هفته بیشتر زنده نخواهد ماند. از پزشک انتظار دیگری هم نمیرود، تکلیف او از همان اول روشن است. او نشانههای احتضار را بر دیوار اتاقش دارد. «کفن مقدس تورین» «که در آن، دو تصویر بر هم نهاده، یکی از مسیح و دیگری از ورونیکا به چشم میخورد؛ پشت چهرۀ مسیح آشکارا خطوط چهرۀ زنی را دیدم که زیبا بود و بهخاطر غرور غیرعادیاش جلوهای باشکوه داشت.» داستان کفن مقدس تورین از این قرار است که زنی به نام ورونیکا در راه جُلجُتا پارچهای به مسیح میدهد تا صورت خود را با آن پاک کند و چهرۀ مسیح بر این پارچه نقش میبندد. مطابق افسانهها این پارچه شفابخش است. به روایتی دیگر پارچهای است که بدن یک مرد بر آن نقش بسته و این پارچه همان کفنی است که مسیح را پس از مصلوب شدن در آن پیچیدهاند. کفن مقدس تورین، نوشته است، مکان محتضران، و نویسنده، مسیح محتضر. نویسنده، به سبب حضورش در متن، همواره محتضر میماند، نقش مسیح بر کفن احتضاری است ابدی.
در تمام اثر تنها یک نفر میگوید ژ «نخواهد مرد». کفبین و طالعبینی که هرگز ژ را نمیبیند و تنها برخورد او با بدن شخصیتِ داستان قالبی است از دستان ژ که راوی برایش میفرستد. خطوط کف دست ژ، در اساس، مبهماند، منتها کفبین بر درستی قالب خرده میگیرد. او سرانجام بر اساس یافتههای اختربینانهاش اعلام میکند: «او نخواهد مرد». در حکم مرگ، بدن، در متن، چیزی جز بدن محتضر نمیتواند باشد. قالب دست ژ بازنمایی بدن او و طالعاش بازنمایی هستی ژ است. بازنمایی چیزی است بیرون از متن. بازنمایی، بدن ژ و هستیاش را به بیرون نوشته میراند و بدین ترتیب، ژ از وضعیت احتضار خارج میشود و دیگر انتظار مرگش نمیرود. همین پیکرتراش در پایان داستان، در رابطۀ ناتالی و راوی، نیز ظاهر میشود و به خواست ناتالی تندیسی از دستان و سر او میسازد. این کار راوی را برآشفته میکند و از ناتالی میخواهد تا ساخت تندیس را متوقف کند، اما کار از کار گذشته و به بیان راوی « شما پوشش را برداشتهاید و چشم در چشم با چیزی بودهاید که تا ابد زنده است، تا وقتی من و شما زندهایم!» گویا ناتالی به تمام شخصیتهای متن و به نوشته خیانت کرده و جهان نوشته را مخدوش کرده. تندیس در جهان محتضران و مردن، در جهان نوشته، جا نمیگیرد و رو در روی شخصیتها، ناتالی و راوی، تا ابد زنده میماند. مردن از ژ آغاز شده و تمام شخصیتها ادامۀ احتضار ژ بودهاند و تندیس ناتالی اعلام پایان مردن، در حکم مرگ، و حلول تمامی محتضران متن در تنی بازنمایی شده و تا ابد زنده است. تن بازنماییشده خودش را همراه باقی شخصیتها از متن و واژههای محتضر میکَند و جدا میکند. واژههای محتضر توصیف محتضرین متناند و در رابطه با همین محتضرین شکل گرفتهاند و حیاتی مستقل از ژ، ناتالی و راوی ندارند. وقتی حتی راوی هم با تندیس ناتالی به بیرون متن رانده میشود، جایی برای نوشته باقی نمیماند. آنچه پیش روی راوی میماند اندیشۀ او برای دوباره نوشتن، بازگشت به متن و آفرینش احتضاری دوباره، در واقعیت متن، است. «… من تمام نیرویم را به او (اندیشه) بخشیدم و او تمام نیرویش را به من بخشید، بدانگونه که این نیروی عظیم که با هیچ چیز از میان نمیرود، ما را وقف بدبختی بی حد کند، اما اگر چنین باشد، من این بدبختی را در خود میگیرم و از آن لذتی بی حد میبرم و تا ابد به آن اندیشه میگویم بیا و تا ابد آن اندیشه آنجاست.»
“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”