ریتم آهنگ

نگاهی به رمان «رویای ایرانی» نوشته‌ی انوشه منادی

نگاهی به رمان «رویای ایرانی»  نوشته‌ی انوشه منادی

رمان روایت فرهاد است از رویاهای سرکوب‌شده‌ی خودش و هم نسلانش. روایتی تلخ که نویسنده با چاشنی طنز آن را به خورد مخاطب می‌دهد. روایتی که سرشار از ناسازگاری‌ست. ناسازگاری زمانه با شخصیت‌ها، ناسازگاری شخصیت‌ها با هم، ناسازگاری سیاسی و اقتصادی و… از این‌روست که این روایت‌ها گاهاً خنده‌آور است. چرا که به قول شوپنهاور هر بیانی که در آن ناسازگاری باشد خنده‌آور است. چه بسا این ناسازگاری‌ها گاهاً سبب شگفتی می‌شود واین شگفتی به قول ارسطو سبب خنده است.

فرهاد در بزنگاه انقلاب ۵۷ به سربازی می‌رود، اما پس از مدت کوتاهی از سربازی می‌گریزد. جالب اینکه فرهاد نه به دلایل سیاسی و اجتماعی و آرمانی که فقط به دلیل عشقش به فرشته می‌گریزد. او که پیش از سربازی مزه‌ی عشق فرشته را چشیده، بعد از رفتن به سربازی طاقت نیاورده و درست چند ماه پیش از انقلاب می‌گریزد.

«اصل قضیه دلتنگی زیاد برای دیدن فرشته بود. بی طاقتم کرده بود و دنبال بهانه می‌گشتم.»

اما او در این گریز با فضاها و افراد خاصی مواجه می‌شود که گاهاً سرشار از شور انقلابی هستند و از همه چیز برای رسیدن‌ به آرمان‌هایشان که چندان هم شفاف نیست مایه می‌گذارند.

فرهاد در میابد اگر چه او خودش را برای رسیدن به فرشته به آب و آتش زده، فرشته نیز از این موج آرمان‌خواهی بر کنار نمانده.

«سر تیتر نامه‌ی فرشته: تو برای همه‌چیز عجله داری. فکر می‌کنم باید به هم فرصت بدیم و بذاریم زمان کار خودشو بکنه. تو شرایط انقلابی فکر کردن به مسائل شخصی خیلی انحرافیه …»

او به همراه دوستش قاضی بعد از فرار به تهران منزل کیوان برادر ارشد فرهاد می‌روند و آنجا تازه می‌فهمند که کیوان و دوستانش هم درگیر و دار انقلاب و تدارک آن هستند.

«صدای شعار از همه طرف بلند بود. همه در تاریکی فریاد می‌زدند برای رسیدن به روشنایی.»

 

اما سرنوشت خوبی در انتظار فرهاد نیست. در بحبوه‌ی انقلاب، فرشته کشته می‌شود. مرگ فرشته برای راوی گویی پایان همه چیز است.»

 

سفیدی اتاق سیاه شد. جلوی این همه آدم گریه نکرده بودم. اما جز سیاهی چیزی نبود…»

اما از آنجا که چرخ زندگی بعد از هر مرگی بازهم می‌چرخد، به ناچار فرهاد هم دوباره به این گردونه پرتاب شده و اولین کاری که می‌کند به پادگان می‌رود تا ادامه‌ی سربازیش را بگذارند.

 

این فصل کتاب یا همان کتاب اول، سرشار از خرده روایت است. خرده روایت‌های از زمان کودکی و نوجوانی راوی و خرده روایت‌هایی از افرادی گاهاً اثرگذار در زندگی راوی. راوی در رمان یکسره در حال رفت و برگشت زمانی و ذهنی ست. او مثل یک پرنده یکسره در حال پریدن از این شاخه به آن شاخه است و‌ گاهی به قدری مکث بر روی هر شاخه کم است که پیش از آنکه خواننده بخواهد روایت و تصاویر را ببیند و درک کند، پرنده ی بی‌ قرار روایت گریخته و بر شاخه‌ای دیگر نشسته. گویا راوی که خودش این آدم‌ها و روایت‌هایشان را می‌شناسد و به آنها اشراف دارد، از خواننده هم توقع داشته باشد که در جایگاه او باشد و بتواند با این‌ روایت‌ها به سهولت ارتباط بگیرد که این امر گاهی ممکن نمی‌شود و مخاطب از بعضی خرده روایت‌ها جا می‌ماند. اما پررنگ‌ترین‌ خرده روایت، روایت عشق فرشته و فرهاد است. گویا پرنده‌ی خسته و بی قرار روایت تنها در نقطه‌ی عشق است که کمی قرار گرفته. همین قرار راوی و تأمل و تمرکزش بر فرشته سبب تمرکز مخاطب هم در این نقطه‌ی روایت می‌شود و همین اسباب هم‌ذات‌پنداری مخاطب با راوی را فراهم می‌آورد. از همین‌روست که کتاب اول با جمله‌ای از اپیکور آغاز می‌شود.

«دیدار و آمیزش و ارتباط را از میان بردارید، شور عشق به پایان خواهد آمد.»

گویا با مرگ‌ فرشته حجم عظیمی از تهی در وجود مخاطب ایجاد می‌شود و به یکباره زیر پایش را خالی حس می‌کند. می‌توان گفت فرشته در واقع همان آرمان‌هایی‌ست چکه هم نسلان فرهاد برایش سینه چاک کردند و مرگش تیر خلاصی‌ست به آرمان‌های فرهاد و هم نسلانش.

«فرشته تبدیل به پوستر شده بود. کوچک‌تر از آرم سازمان. اما به جمع رو به افزایش همه‌ی عکس‌هایی پیوسته بود که در نشریات و در و دیوار شهر می‌دیدیم.»

 

گویا در فاصله و سایه روشن  دو جهان کهنه و نو به قول آنتونیوگرامشی هیولاها سر بلند کرده و فرشته‌ها را می‌بلعند

 

 

نگاهی دیگر به این کتاب :

 

معرفی کتاب «رویای ایرانی» نوشته: انوشه منادی
رویا ابراهیم‌نژاد
 

 

نشر مهری ۱۳۹۹

 

لحظهٔ کشف،لحظهٔ عجیبی‌ است. لحظه‌‌ای استثنایی که درصورت صحیح‌بودن ساختمان اثر، بین

خواننده ونویسنده، لذت کشف وخلق را به اشتراک می‌گذارد. رمان«رویای ایرانی» را خواندم وتاثیرش

این لحظات را ازعمق ذهنم بیرون کشید که ربطی به رمان ندارد؛ اما به رابطهٔ شناخت منِ خواننده

ولحظهٔ خلق اثرمربوط است.

تازه داشت زیرکرسی چشم‌هایمان گرم می‌‌شد که زنگ دررا زدند.

–این وقت شب کیه؟

برادرم خواب‌آلود بلند شد وخودش را به ایوان رساند. آن‌ سال‌ها آیفون و این حرفا درکار نبود.

صدای لخ لخ دمپایی پیچید توی سکوت شب و حياط  و رسید به دروازهٔ همیشه آبی‌مان.

تا برود و برگردد و از كوچك و بزرگ خانه ایستاده‌ بودیم  روی ایوان…

کسی که زنگ زده بود، داخل نیامد. پیغام را نفس‌نفس‌زنان رساند و رفت تا به چند تای دیگرهم

که شاید خواب‌ بودند آن وقت شب بگوید، بیدار‌باش بدهد.

–سرشب ریختن خونهٔ…پسرشو دستگير كردند!

–هرچی کتاب ونشریه دارین آتیش بزنین! این‌ طرفی هم میان …!

مادربرسر زد. همان طور که می‌دوید تا گونی پیدا‌ کند، ناله کرد:

–هی می‌گفتم اینا رونخرین. اینا آب ونون نمیشه واسه تون! مگه گوش می‌دادین؟

آن‌ شب، پدرو خواهر و برادر، تمام کتاب‌های مثلا مشکوکِ خانه را ریختند توی گونی و

پدر گونی کتاب بردوش، از نردبان درب وداغان انباری بالا رفت ودرپشت‌بام انباری جاسازیشان کرد

وکلی خرت‌‌وپرت ریخت روی سرشان.

کتاب«ماهی سیاه کوچولو»یی که یکی از دوستان بابا برایم خریده بود را هم انداختند توی گونی

ومن، مدت‌ها بعد فهمیدم که نیست وهرچه گشتم پیدایش نکردم وهمیشه غصه‌اش توی دلم ماند.

فردای آن روز کتاب‌ها سوزانده شد.

من، آن‌ وقت‌ها ۸ یا ۹ساله بودم؛ اما انگارهمین دیشب بود …همین دیشب،

که تا خود صبح، بزرگترها

چپ و راست خانه راه رفتند ودرهراس ازصدای زنگ در،شب را به صبح رساندند و

دراندیشه‌ بودند ازآنچه که خودشان ودوروبری‌ها درپی‌اش بودند وآنچه که شد.

کتاب رویای ایرانی تو را می‌برد به همان‌سال‌ها…به زمستان۵۷ و بعدترش.

سال‌هایی که با گوشت و پوستت لمسشان کرده بودی و با چشم‌هایت دیده بودی.

 

**

زمانی که «شرمن الکسی» از پلاس بودن سرخ پوست‌ها توی «سیاتل»  وازبازار«پایک پِلِیس»حرف می‌زد،

یا «لاهیری » زن و مرد قصه‌اش را از بمبئی و کلکته بلند می‌کرد و می‌برد تا «رودآیلند»  و«نیویورک»

یا «هولدن کالفیلد » می‌رسید به «کازینوی ارنی»  و از دبیرستان«پنسی» درمی‌رفت،

یا حتی وقتی «احمد محمود» خودمان از «خالد» و«اهواز» و کوچه‌های خاکی محله‌هایش

حرف می‌زد، دلم می‌خواست یک نفر، از«دبیرستان شاپور» خودمان بنویسد. ازکوچه پس کوچه‌های

بابل وشاهی وپل آمل خودمان. ودیدم که تعبیر شد آنچه درپی اش بودم در«رویای ایرانی»

«منادی» عزیزشمال، نوشت ازهمین‌هایی که هرروزوازبچگی دیده‌بودم و لمسشان کرده‌ بودم.

دست«فرهاد» قصه را می‌گذارد توی دست«فریبا» و از«جمعه بازارِافرا دارِبُن»، هلوی انجیری می‌خرد

از خنکای «دریاوا» می‌نویسد،

ازساحل دریای بابلسر و کازینوهایش و پلاژهای سرهم‌بندی‌شده با نی‌اش،

که چای و بلال می‌فروختند.

نفسم بند می‌آید وقتی از«سایه‌های گستردهٔ درخت‌های گردو»  و«پرچین درهم باغ ها و

تکه های کوچک جالیز و پلم‌ها و چمازهای  پراکنده و سفره تمام‌نشدنی بابلرود» می‌نویسد

و فرشته مشت‌های ریزوکوچک می‌زند روی  شانه‌اش وغرور می‌ریزد در

رگ‌های شمالی‌ام.

این‌ها جنبه‌های شادی‌بخش رویای ایرانی‌اند برای من …ولی، ولی، فرهاد  قصه همیشهٔ

خدا آس‌و‌پاس است و دل فرشته‌ای است

که سه سال از خودش بزرگتراست و«الکی جدی می‌شود» و شب تا صبح، فکر چاپ اعلامیه است و

فرهاد را نمی‌بیند که این‌همه راه را از زاهدان کوبیده برای بودن با او و گرسنه و تشنه است.آرمان‌هایی

را با رفقای انقلابی دوآتشه‌اش در سر می‌پروراند که او و خیلی‌ها مثل او را می‌رساند به

«بابل‌کنار توی کرت جنگل، جایی که جاده خاکی لای جنگل فرو رفته‌است …»

و فرهاد می‌ماند و عقده‌هایی که مثل سنگ می‌چسبد سردلش… درست مثل  همان‌ها که سال‌ها چسبید

سرقلب و دل و جان مادرش و آتشش می‌زد گاه وبی‌گاه…

،… از همهمه برای هیچ، خسته است. چه بلوای سال ۴۰ باشد چه بگیرو ببندهای دههٔ۶۰

که انقلاب‌فرهنگی شدو «در دانشگاه را بست» و

جوان‌های بااستعداد را دور کرد ازدرس وخواندن و«یوسف»اش راچندماه مانده به تمام شدن

محکومیتش،تیرباران کرد.

رویای ایرانی قصهٔ زنی است که «روزی تاقچه خانه‌اش پراز گلدان‌های پرگل بود وحالا همه

خشکیده و پلاسیده اند» و زن در عسرت می‌گوید: «عجب غوغایی به پاکردیم !»

در«جهاز»، گیرمی‌کند توی اتوبان و«به قوس شکم بی‌سیم‌به‌دست‌ها ولب‌‌ولوچه کف‌کرده و

آویزان شترها می‌لبخندد!

وچاره ای ندارد جز «نظاره‌گرماندن.»

گرفتار زمانه‌ای می‌شود که « غروردخترش مشت می‌خورد و غرور پسرش شلاق»

و مسبب ماجرا‌ها را کسی می‌داند که پریده توی خیابان وشعارهای احمقانه داده‌ است.

شاید جملهٔ کلییدی قصه  همین باشد: «مادر درست می‌گفت، پاهاش روی زمین بود. کله‌خر و نفهم بودم وهستم و خواهم بود.»

خوش‌باورانه و ساده‌دل منتظربودم بارقه‌ای کوچک از امید را ، از آن‌همه رویای خاکستر شده.

درپایانِ رویای ایرانی روشن ببین‌ام، راوی خسته، اما آب پاکی را روی دستم می‌ریزد:

«آتیش بگیره کتابا! …روحتون.»

رویای ایرانی را، باید خواند و بیدار ماند، نه برای سوزاندن کتاب‌ها، برای

شعله‌افروختن وچشم گشودن به سوی راه و بی راهه‌های پیش‌رو…

 

خرداد ۱۴۰۰

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”