ریتم آهنگ

شهر پراگ به روایت سه افق با نگاهی به برخی آثار هرابال، کوندرا، کلیما

شهر پراگ به روایت سه افق با نگاهی به برخی آثار هرابال، کوندرا، کلیما

سخن گفتن از شهری با سابقه ای کهن آن هم از منظر نویسندگانش ، مسلما امر دشواری بنظر می رسد ؛ اما از آنجا که هر تلاشی می تواند زمینه ساز  اندیشه ای نو باشد و آینه ای شود برای درک وضعیت خود در جهان، این تلاش اهمیت می یابد.
پراگ، شهر پل‌ها، شهر کلیساهای قدیمی و برج‌های طلایی، شهر کافکا و چاپِک و هاوِل و هرابال و کلیما و کوندرا ؛ شهر فرهنگ و ادب اروپاست. چنان که گفته اند پراگ، جان مایه اروپاست. سه فرهنگ حاکم در پراگ از قرن ها پیش،  سه فرهنگ چک ، آلمانی و یهودی بوده است . سابقه کهن شهر و حفظ معماری برجا مانده از دوران قرون وسطی تا عصر حاضر ، نوعی تاریخ  بصری پیش چشم  مخاطبش قرار می دهد ؛چنان که مسافر می تواند شهر را به مثابه موزه بنگرد و رد پای تاریخ را در آن جستجو نماید.کلیساها و پل ها، دیوارها و سنگفرش هایش  از سرگذشت شهر سخن می گوید ، شهری در قلب اروپا  بخصوص اروپای قرن بیستم که صد سال حادثه و دگرگونی را  با خود به همراه داشت و چنین بود که باز پراگ ، هویتی دیگرگونه یافت. شهری که آماجگاه  جنگ جهانی دوم و حمله روس ها واقع شد .
در اینجا می خواهم از پراگ قرن بیستم یاد کنم  بخصوص از  دوران پس از” بهار پراگ” در سال ۱۹۶۸و روی کار آمدن نظام های توتالیتر که نویسندگان را مثل دیگر اقشار جامعه یا محکوم  به سکوت کرد یا وادار  به مهاجرت.
 با نگاهی به کشور چک در قرن بیستم و درخشش ادبیات آن درمی یابیم که بسیاری از نویسندگان بنام چک در این دوره  زاده می شوند ، می بالند و احوال روزگار خود  را روایت می کنند. نویسندگانی که پس از دوران کافکا و چاپک و هاشک و دیگران  ظهور می کنند تا شاهد دگرگونی احوال مردم در رفتار و زبان و احوالشان باشند و یا درباره شهر پراگ بنویسند و با نگاهی پرسشگرانه هر امر ظاهرا عادی را به چالش بکشند؛ چنان که در آثار کوندرا یا  دیگران  نمونه های آن را می توان یافت .
در اینجا قصد دارم با انتخاب سه نویسنده و نگاهی به برخی از آثارشان، از تصویر پراگ در آثارشان سخن بگویم. سه نویسنده ای که شهر پراگ در آثار آنها تشخص می یابد و پیدا و ناپیدا حاضر می شود تا شاهدی  بر سخن آنها باشد؛ نویسندگانی مثل : بهومیل هرابال ، میلان کوندرا ، ایوان کلیما و سه طبقه ای که آنها از پراگ آن روزگار  به تصویر می کشند : زیرزمین هرابال ؛ روی زمین کوندرا ؛  بالای زمین کلیما.
اگرچه شاید  بهتر آن باشد که بگوییم پراگ در کلام نویسنده‌ های چک، همواره حضور ثابتی دارد. آن‌ها نمی‌خواهند خود را از سنگینی حضور این شهر برهانند؛ به همین سبب تصویر پراگ در میان نوشته‌ های آنان چند بعدی است.  
در این میان  پراگِ هرابال  بسیار کشف ‌ناشده و اسرارآمیز می ‌نماید. در داستان” تنهایی پر هیاهو ” با این‌که راوی برای معماری گوتیک این شهر احترام و ارزش قائل است، اما از حضور در آن‌جا دچار اضطراب و خفقان می‌شود به همین سبب به زیرزمین پناه می برد . هانتا، راوی داستان در حالی که سی و پنج سال از عمرش را در زیرزمینی مشغول به کار بوده است، دیگر علاقه‌ اش را  به هر چیزی بالاتر از آن زیرزمین از دست داده و حضورِ زندگی در خارج از زیرزمین، برایش بی‌معناست؛ بطوری که  حرکت او در روی زمین و سطح شهر سرشار از بی اعتنایی است ، او نه تنها از سطح بیزار است که از واقعیت و آنچه در شهر برقرار است ، نفرت دارد چراکه در شهر جز  وحشت دیکتاتوری و سانسور و فرمان خمیر کردن کتابها خبری نیست. کسی که خود عاشق کتاب است ، باید در این چرخه نیستی، کمر به نابودی کتابها ببندد و همه نامها ، اندیشه ها و کلماتشان را زیر دستگاه پرس ، به خمیر متعفن و چندش آوری  بدل سازد. او که روزی پی می برد قامتش نه سانتیمتر کوتاه تر شده ،  تنها دلیل آن را حجم  انبوه کتابهای بالای سر تختش می داند که هر شب  بار دو تنی به دوش او می گذارد. او راه رهایی را در حفظ کردن جمله ای از  کتابهایِ در انتظار خمیر شدن می داند و این امر برایش رنجی به بار می آورد و او که خود را مسئول همه چیز می داند، از این مصبیت در رنج است و به همین سبب مدام می نوشد  تا از سنگینی این رنج سبک شود. می نوشد تا آنچه می خواند، خواب را از چشم  او بگیرد و همین امر، او را به عمق بیشتری از انزوا علاقه‌ مند می‌کند . با موش‌های زیرزمین  و فاضلاب‌ها  نزدیکی بیش‌تری احساس می‌کند تا آدمیانی که بیرون از زیرزمینش  حضور دارند. ” از نردبان تا انتهای چاه پایین رفتم و به خودم جرات دادم، دریچه را گرفته، کشیده و باز کردم. بعد زانو زدم و به صدای فِش فِش جریان آب، هلهله‌ی سیفون کشیده شده‌ی توالت‌ها، قل‌قل آهنگین دست‌شویی‌ها و جریان آب کف‌آلود وان حمام‌ها گوش سپردم، طوری که آدم به صدای هجوم امواج کوچک دریا و آب‌های شور گوش بدهد”  تنهایی پرهیاهو ،ص ۲۶٫
ما از منظر راوی هرابال، پراگ را از اعماق می نگریم، از ریشه ها ؛ جایی که زندگی بی پناهان و اخراجی ها و ناهمسازان جریان  دارد ؛ کسانی که مثل موشها باید دور از نظر به فرمان ویرانگری تن بسپارند و دیگر هیچ ؛ چراکه آنها را برای نابودی کتابها استخدام کرده اند و او خود ارزش ویرانگری را می داند و از آن لذت می برد زیرا همین امر را  نیز از کتابها آموخته است ” کتاب به من لذت انهدام را آموخته است “.  تنهایی… ، ص ۴ .
 کتابهایی که دیکتاتورها از نقش ویرانگری آنها واهمه دارند و پیشاپیش آنها را نابود می سازند. راوی هرابال از سطح  بریده است و آنچه می بیند جز شلوغی و بوق و چراغ قرمز ، نمای ساختمانهایی است که هگل و گوته رویایش را در سر می پروراندند : آن زیبایی هلنی . و باز رنجش خود را با پناه بردن به زیرزمینهای پراگ نمایان می سازد که به گفته او” محل کار فرشتگان ساقط است ، مردان دانشگاه دیده ای که در نبردی که هرگز درش نقشی نداشته اند، شکست خورده اند و با وجود این ، در کار پیشرفت بسوی تصویر روشنتری از جهانند” . تنهایی…، ص ۲۶
این امر، یادآور سالهای پس از تصرف کشور بدست نیروهای اشغالگر روس است که بسیاری از نویسندگان یا در آن ممنوع القلم شده بودند یا  دل به هجرت می سپردند . راوی از آنچه در شهر می بیند دل خوشی ندارد و چنان که کلیما  در” روح پراگ”  از آن سخن می گوید  تجاوزها  و سرکوبها  و خیانتها ، میل به فراموشی را در مردم افزایش داده است و همین امر در اهالی  پراگ  میل به ویرانگری بناهای تاریخی را بوجود آورده است” . تنهایی…، ص۵۵
این همان چیزی است که هانتا، راوی هرابال از آن سخن می گوید خصوصا در باب معشوقش مانچا ، دخترک ساده ای که از کتاب بیزار بود، این امر صدق می کند. دخترکی که در همراهی های گاهگاهش با راوی به دلیل شرمساری از دست و پا چلفتی بودن ، پا به فرار می گذاشت، در پایان داستان می بینیم که صاحب خانه ای شده و در حالتی قدیس وار از او مجسمه ای ساخته شده است. راوی به افسوس می گوید من به امید عنایتی همه عمر کتاب خواندم ولی مانچای بیزار از کتاب بجایی رسیده که درباره اش کتاب بنویسند”. تنهایی…، ص۸۳  در واقع این هم نشانه دیگری  از نفرت از شهری که  افراد بی کفایت و بیزار از دانایی در آنجا می توانند رشد و تعالی یابند و متفکران آن باید در پستوها با انجام کارهای نازل، چشم به فردایی دیگرگونه  بدوزند.
در تنهایی پرهیاهو، نمود پراگ در داستان با اخراج مرد از کارش هم زمان می شود . در این زمان مرد از کافه های متعددی که در آنها می نوشد واز خیابانها و میدانهایی که از آنها می گذرد ، بی هیچ توضیحی فقط نام می­ برد و از کلیساها یا مجسمه هایی که می بیند ، تنها به ذکر نامی بسنده می کند بی آنکه توصیفی هرچند کوتاه از آن ارائه دهد . راوی  با خودکشی از زیرزمین راهی به آسمان می جوید چراکه از روی زمین بیزار است و با اخراج از کار و از دست دادن بهانه زندگی یعنی کتاب ، خود را زیردستگاه  پرس می اندازد تا با تمامی کتابها و اندیشه های  نویسندگان و شاعرانی که روزی زیرهمان دستگاه قرار داده بود، یکی شود .   
از زیرزمین پراگ بیرون می آییم و چند پله بالاتر به سطح شهر قدم می گذاریم؛ جایی که نویسنده ای همچون میلان کوندرا آن را به ما نشان می دهد و جریانهای حاصل از سرکوب و خیانت در بین مردم وحشتی ایجاد کرده است . در اینجا دیگر با  جهان سوررئال هرابال و گذر سریع و بی اعتنای او در شهر مواجه نیستیم.
کوندرا  در رمانهایش  به اجمال از شهر سخن می گوید؛  بخصوص شهر بعد از اشغال. کوندرا بواسطه نگاه فلسفی و تحلیلی خود ، از شهر به مثابه شخصیت مستقل نام نمی برد . پراگ در نگاه او سرشار از نمادهای اشغالگران است . حضور نیروهای متجاوز در سرتاسر شهر، او را به گریز از غوطه خوردن در فضاهای شهری می کشاند، امری که برای نویسندگان فرانسوی همچون بودلر یا مودیانو امری گزیرناپذیر است و آنها بی هراس و نفرتی با شهر به مثابه یک شخصیت مستقل مواجه می شوند. تحلیل رفتار انسانها در قالب پرداختن به کارکترهایشان در مواضع مختلف و نیز درونگرایی ویژه کوندرا  امر مضاعفی است که او را در روایت و توصیف شهر بی انگیزه می سازد و این امر در اغلب داستانهای او روی می دهد.
گره خوردن شهر با امر سیاسی و قرار گرفتن شهر در بینابین رفت و آمدها ، اشغال ، جنگها، هویت های چندپاره در شهر که خود زمینه ساز اختلافهاست ، سبب می شود تا گاه نویسندگان این دیار با درونگرایی مفرط خود به تحلیل موقعیت انسان در جهان و درگیریهایش با خود و دیگران بپردازند. همان چیزی که رگه های آن در دوران پیش از کمونیسم در پراگ نیز به چشم می خورد و درآثار کافکا یا چاپک  این امر را بخوبی می توان مشاهده کرد و کوندرا  نیز به آن توجه دارد : ” پراگ  در رمانهای کافکا شهری بدون حافظه است . حتی این شهر در آن زمان فراموش کرده است که اسمش چیست . هیچ کس خودش را نمی شناسد و چیزی در حافظه اش ندارد” دنیای داستانی میلان کوندرا، ص۱۰۹
کوندرا  از عنصر فراموشی که بر شهر و مردمانش سایه گسترده یاد می کند و نشانه های آن را حتی پیش از بهار پراگ ۱۹۶۸نشان می دهد؛ زمانی که کافکا از ماکس برود می خواهد که آثار او را نابود کند یا  عوض شدن پی در پی نام خیابانها با عوض شدن هر رژیم  و ویران شدن بناهای یادبود گذشته . همان، ص ۱۰۸
رودخانه بزرگ ولتاوا در پراگ،  کمتر در داستانها و رمانهای نویسندگان مذکور ظاهر می شود؛ برخلاف حضور رود سن در پاریس یا رود  نوا درپترزبورگ . این امر نکته حائز اهمیتی است که وقتی سخن از ردپای  شهرها در آثار ادبی بخصوص داستان به میان می آید ؛ کسی نمی پرسد چرا شهری به دل ادبیات نویسندگان آن دیار راه نمی یابد ، علت آن  آیا  عنصر فراموشی است؛ آیا تلاش خودمداران در زدودن آشنایی هاست  و یا روحیات مردمان یک شهر و درونگرایی و برونگرایی آنها ، دراین موثر است!؟
آنچه پیداست پراگ سالهای موسوم به بهارپراگ ۱۹۶۸  عرصه گشت و گذار نیست، عرصه پرسه زنی شاعرانه نیست، عرصه رهایی و پرواز خیال نیز نیست. پراگ آن سالها  یادآور خشم است . حتی اگر جایی پراگ حضور یابد، حضورش رنگ و بویی تراژیک دارد : ” سرگذشتهای  غالبا مضحک و مبارزه  فردی این افراد با حافظه و فراموشی، ظاهرا از تجلیات اسرارآمیز پراگ است. پراگ، این شهر عمده اروپای مرکزی که اشباح بناهای ویران شده و گذشته مدفون در آن پرسی می زنند ، عمده ترین و تراژیک ترین قهرمان داستان می شود ” میلان کوندرا، ص۵۲٫
از سوی دیگر مهاجرت عده بیشماری از نویسندگان و هنرمندان از شهر ، به آنان زندگی و شهرهای تازه یی بخشیده است ؛ چنان که کوندرا پاریس را به مثابه شهر خویش به داستانهایش وارد می کند و گویی تلاش برای فراموشی همچنان ادامه دارد .
اما از سویی دیگر، ایوان کلیما از افقی دیگر به پراگ می نگرد و این بار او از بلندیها به آن نظر می کند و شهر بطور مستقل موضوع او می شود . او در مقاله” روح پراگ “در کتابی با همین نام ، از تاریخ دور و دراز پراگ یاد می کند، از فقدان شکوه و جلال در این شهر که با وجود قرار داشتن در صف شهرهای بزرگ، یک ساختمان بلند یا طاق نصرت در مرکزش نمی توان دید و حتی قصرهای باشکوهش نمای بیرونی ساده ای دارند. روح پراگ ، ص۵۴ 
به گفته نویسنده، کمتر جنگی در اروپا می توان سراغ گرفت که چک درگیر آن نشده باشد و این به نسبت سالهای پس از آن یعنی هجوم روسها و متحدانش بعد از ۱۹۶۸ می تواند به عنوان سابقه ای دیرین در محاصره  و اشغال و به تبع ناامنی در این کشور شناخته شود . در پراگ  بناهای یادبودی به چشم نمی خورد اما ساختمانهای بسیاری هستند که در آنها افراد بیگناه بسیاری  شکنجه یا به غل و زنجیر کشیده شده اند و یا با اعدام، جان خود را از دست داده اند.افرادی که به گفته کلیما ، معمولا بسیار نازنین بوده اند و پراگ با خویشتنداری  قصد آن را داشته تا زخم هایش را پنهان سازد . اما به نظر می رسد این پنهان ساختن از منظر کوندرا  با همان میل به فراموشی قابل درک و توجیه است و چنین است که نام خیابانها و میدانها با هر تغییر حکومتی عوض می شود  گویی شهر و مردمانش توان بر دوش کشیدن زخم ها و رنج های گذشته را  ندارند و تنها راه درمان درد را فراموشی می دانند. همین می تواند علتی باشد برای بیست و پنج بار تغییر نام بعضی خیابان ها، در طول قرن اخیر . روح پراگ ، ص ۵۵  
بسیاری از شهرهای جهان در نگاه نویسندگانشان حضوری ویژه دارند . حال این امر، بنا به سبک یا ضرورت کار نویسنده می تواند فراز و فرود یابد اما اینکه چرا شهری یا شهرهایی در دوران هایی به ادبیات خود راه نمی یابند یا نویسنده از به تصویر کشاندن آنها در اثرش  قاصر است یا گریزان ، امری است که باید مورد توجه قرار گیرد. یقینا نمی توان به رسم زمانه یا به اجبار یا تشویق دولتی ، تصویر یک شهر را در ادبیات عصرش تزریق کرد ؛ چراکه  نمونه های حاصل از این تزریق  به تصویری جعلی و غیروفادارانه منجر می شود که با روح ادبیات ناسازگار است. 
منابع
– تنهایی پر هیاهو، بهومیل هرابال، پرویز دوایی، کتاب روشن، چ پنجم،۱۳۸۶
– روح پراگ، ایوان کلیما،خشایار دیهیمی، نشر نی ۱۳۸۷
– دنیای داستانی میلان کوندرا، وتسلاو کواتیک، عیسی سلیمانی، نشرنگیما، ۱۳۸۵
– نویسندگان قرن بیستم فرانسه : میلان کوندرا، یاروسلاف آندرس، حشمت کامرانی، نشر ماهی، ۱۳۸۲

“تمامی محتوا مندرج در سایت متعلق به رسانه ریتم آهنگ می باشد و هرگونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.”